به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

8

 بعد مدتها یه کتاب درست و حسابی خوندم و لذت بردم (رستاخیز ) . خیلی با شخصیت اصلی داستان  یعنی نخلیدوف احساس قرابت میکردم . شاید در برهه ای اززندگی من هم بوده که رستاخیزی در فکر و ر وحم اتفاق افتاده باشه و بخوام به خاطر جبران تقصیر خودم کلی زحمت بکشم و اینکه همه افکارش چنان  نزدیک به واقعیت نوشته شده که واقعا انگار دارم اززبون خودم  این افکار رو می نویسم . دو روزه که در گیر این کتاب بودم و از کار و زندگی افتادم  اما واقعا چسبید... کتاب بعدیم هم خانه قانون زده از چارلز دیکنز هست که هنوز نمی دونم داستانش چیه !


اما امروز قراره وقتی برم خونه شروع کنم. روز اول رمضانه و منم روزه گرفتم .... حس و حال خوبیه و من لذت میبرم از روزای ماه رمضان ... آدم کلی وقت آزاد پیدا میکنه .... هرسال ماه رمضان از شدت کتاب خوندن اور دوز میکنم و گاهی تا یکساعت بعد ازافطار هم احساس گشنگی نمی کردم و یاد روزه ام نمی افتادم .  افطارهای زندگی متاهلی من هیچوقت با شور و حال و خانوادگی نبوده چون قبلنم گفتم توی اون زندگی یا همیشه توی مسجد بودیم و یا اینکه من تنها خونه بودم و اون  همونجا با نمازگزارها افطار می کرد ... توی این زندگی هم  هنوز تجربه اش اندکه ببینیم چه شود ...


راجع به  آوردن یک موجود زنده دیگر به دنیا ، درگیرم ... گاهی وقتا  چنان پر از شور و شوق بچه داشتن میشم که دلم میخواد فردا یه بچه تو بغلم باشه ولی روز بعد عین کسیکه از لبه پرتگاه برگشته باشه فاتحانه به خودم میگم  خداروشکرخدا نکنه دوباره بدبخت بشم و خودمو درگیر این اتصال دائمی عاطفی دردآور و زجر آور بکنم . اما کفه ترازوی تمایلم بیشتر هست  نمی دونم چرا ..... اما  بهرحال مشکلاتی هست که رفعش کلی زمان می بره و انگار واقعا تصمیم با ما نیست و انگار هرچی مصلحت باشه قراره اتفاق بیفته ... توی سفر اخیرم به شمال برای دیدن مادر و پدر شوهر نازنینم ، اونا  انتظار داشتن که دیگه منو بچه به بغل ببینن .. و حتی مادرشوهرم هر دفعه توی نمازش با صدای بلند دعا می کرد که انشالله سال بعد یک دختر تو بغلت ببینم.


البته  اینا همه در حد حرف و آرزوئه و پذیرفتن این مسئولیت عظیم به این راحتی مسیر نمیشه و نباید فقط بنا به آرزو و خواسته دنبالش باشیم . گذشته از این من و همسرم هر دو تازه به یک آرامش نسبی رسیدیم و واقعا زندگی آروم و بی دغدغه ای رو میگذرنیم و اینکه من به این نتیجه برسم که از این آرامش و سکون و بی دغدغگی بگذرم ؟ وآیا توان جسمی و روحیشو دارم یا نه ؟ برام سخته ... و این موضوع هم برام حس قشنگی نداره که محمد صادق نسبت به دختر من چه حسی خواهد داشت اونجا هم یه آبجی داره اینجا هم داشته باشه چه جور احساسیه ؟


نمی دونم  بشدت در گیرم با خودم  و همزمان دنبال درمان هم هستم اما نمی دونم چه احساسی دارم گنگ و مبهم حس میکنم باید دوباره مادر بشم ولی گاهی اوقات در توان روحم نمی بینم با اینهمه استرس و اضطراب ناخودآگاهی که دارم بخصوص وسواس های تربیتی که رو بچم داشتم ممکنه خودمو خیلی عذاب بدم ولی شاید ارزششو داشته باشه و خیلی متحول بشم .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.