بگذریم . هفته پیش سه شنبه رفتم روستا و همون روز چنان سرما خوردم و افتادم که اصلا از خودم راضی نبودم بخاطر اینکه نتونستم اونجور که باید وشاید کمک کنم و برم سر زمین زعفرون . چون برداشت زعفران نیاز به سحر خیزی ویژه توی هوای سرد زیر صفر درجه داره .
بالاخره با دو تا آمپول دگزا تونستم کمی جمع وجور بشم و با بی حال ترین وضعیت جسمی برم یه روز برای چیدن زرشک کمک کنم . که البته باهمون بیحالی بسیار خوش گذشت . همسرم هم که با وجودی که براش اینجور کارها جدید بود کلی کمک کرد و بار بزرگی از رو دوش مادر پدرم برداشت . هوا سرد بود و باوجودی که خورشید تمام قد تو آسمون می درخشید من از سرما به خودم می لرزیدم . من توی طبیعت زنده میشم و جون میگیرم برای همین خوشحال بودم .
محمد صادق رو نذاشت با من بیاد برای این که دو روز از مدرسش عقب می موند منم اصرار نکردم هرچند بدون محمد صادق رفتن به خونه بابا رو یک جور خالی بودن و نقص و کم وکاستی می دونم و کلا یک غم زیر پوستی هست در من وقتی بدون بچه میرم اونجا . بخصوص حرفهای مادرم هرچند از سر دلسوزیه ولی در درون از شنیدنش می شکنم .
مادرم طبق معمول هنوز نفرینش میکنه که خدا لعنتش کنه که دخترم رو بدبخت کرد ... که از ته دل ناراحت میشدم و بهش میگفتم نگو مادر اون منو با جدایی خوشبخت کرد . اگر هنوز تو اون زندگی بودم نمی فهمیدم معنی خوشبختی و معنی احترام و حرمت زن وشوهری رو اگر هنوز با اون بودم الان روز خوش نداشتم که بیام برای شما کمک حال باشم وظیفم بود که برم و دست و پای پدر مادر اونو ببوسم و بی حرمتی هاشونو تحمل کنم و روزی 15 تا قرص اعصاب بخورم ..... ساکت میشه و منم نمی فهمم تو سرش چی میگذره ...
اون چند روز کوچه های روستا رو داشتن سنگفرش میکردن برای همین نمیشد ماشین رو ببریم تا دم خونه بابام . ومجبور بودیم از سر جاده پیاده بریم و تو کوچه پس کوچه های ده با مردم روبرو بشیم و اونا با تعجب و ناباوری شوهر من رو ببینن که آوازه دکتر بودنش پیچیده تو روستا ... باورشون نمیشد که به این سرعت بتونن موفق به دیدن این سوژه دست نایافتنی بشن .
بهرحال منم خوشحال شدم که تونستن ببینن و باور کنن که من واقعا ازدواج کردم. بهرحال برای مادرم توی محیط روستا این چیزها آبرو حساب میشه و من کمی آروم گرفتم از اینکه با چند بار دیدن من و شوهرم توی روستا , حرف و حدیث مردم و تمسخر و متلک هاشون برای اینکه مطلقه ای سرگردان در شهر غریب هستم تموم شد و مادر پدرم مثل همیشه سرشونو بالا بگیرن و تبلیغات منفی فامیل های همسر سابق توی روستا مبنی بر اینکه طلاقش دادیم تا موهاش رنگ دندوناش بشه به سنگ خورد . اشتباه نشه ازدواج به هر قیمتی بهیچ وجه !خدا میدونه که هزاران بار از هزار صافی و فیلتر ردش کردم تا خودم رو راضی کنم که مردی رو در کنارم ببینم و خداروشاکرم که یکی از بنده های خوبش رو سر راه من قرار داد که خودش طعم درد رو چشیده و صبر رو در کوره ایمان به قامتش پوشونده)
ببخشید این پست رو با عجله نوشتم با این حالت گزارشی . گفتم از سفر برگشتم و هنوز اعلام حضور نکردم درست نیست . از لطف و تبریک های دوستای خوش قلبم بی نهایت ممنونم و از صمیم دل برای همتون سعادت و آرامش آرزو میکنم .