امروز صبح رفتم دنبال بچه . محل خونه شو عوض کرده بود . یه جای بسیار دور از شهر . درواقع الان من این ور شهرم و اون اون سر شهر ! رفته به خونه های سازمانی اون اداره ای که یک وعده نماز رو براشون میخونده از سالها قبل . رفتم دم در نگهبانی مجتمع و دیدم که بچه رو از دور گفت بیاد و من ایستادم تا بچم برسه به من . وقتی رسید بغلش کردم و همونجور تو بغلم اوردمش تا ماشین . بعد دیدم اس داده که تو که شخصیت نداشتی ونداری .چرا به فکر شخصیت بچه نیستی که با این کارات هر عوضی می فهمه که بچه طلاقه .... تو لیاقت مادری نداری ....
خب من باید چکار میکردم بچمو حق ندارم جلو مردم بغل کنم . چون نگهبان داره نگاه میکنه . بعدم اونقدر دور بود که اصلا نمی فهمید از کجا میدونست من مادر بچم ... .براش نوشتم چطور تو منو لایق مادری نمیدونی درحالیکه خدا منو لایق دونسته . تو ازخدا عالم تری ؟ لایق مادری اون زن تو نیست که یکبار وجدان وانسانیت به خرج نداد که خودش رو جای من مادر بذاره و بهت بگه که بچه رو بذار بره پیش مادرش . نوشت : زنم فرشته است خدا پدر مادرشو بیامرزه تازه بعد از یک عمر دارم میفهمم زندگی یعنی چی . تو فلان تو بیسار .تو زن نبودی .تو بی شخصیت .تو بیخانواده تو..... همان الفاظ زشت همیشگی ...
منم دیگه طاقتم تموم شده براش نوشتم تو به اندازه کافی حق الناس به گردنت هست کارخودتو خرابتر نکن برو توبه کن به درگاه خدات .میگه قالو سلاما .... وقتی کم میاره همینو مینویسه .
اعصابم خورد شده .اومدیم خونه . صبحونه خوردیم . محمد صادق داره کتاب جدایی دایناسورها رو میخونه . راجع به طلاقه . خیلی کتاب خوبیه .یکی از همین کتابهاست که تازه براش خریدم . یه جمله شو میخونه وبعد برام توضیح میده که یعنی چی ! میگه مامان انقده میترسم تو و بابا با هم روبرو بشید میترسم جنگ جهانی باز شروع بشه ... میگم الهی قربونت بشم ما که جنگمون تموم شده و حالا دیگه دعوا نداریم .