به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



این هفته که عصر بچه رو بردم تحویل بدم دم در خونه اش کنار ماشین ایستاده بود . چون دفعه دومی بود که اینجور ملاقات ناخواسته اتفاق می افتاد خواستم با متانت  مثلاً مدیریت کنم لحظه بحرانی رو و باعث نگرانی الکی بچم نشم و همینطور چون قرار بود برن مسافرت و بچه رو برای دوسه هفته نمی تونم ببینمپیاده شدم که خداحافظی دوباره هم بکنم با بچه . اونم تعجب کرد اومد یک قدم جلوتر و بچه رو بغل کرد و بوسید. 

از فاصله شیش هفت متری سلام کردم و بعد برای پسرکم دست تکون دادم . علیک سلامی داد و خندید . چقدر چقدر موهاش سفید بود و اصلا تو سرش مویی نمونده بود ... بعد مدتها بود که از نزدیک می دیدمش . دکمه پیراهن دوسایز بزرگتر از خودش رو هم تا خرخره محکم بسته بود ( همون پیراهنی که بارها نذاشته بودم بپوشه اما به دلیل علاقه ای که به لباسهای بلند و گشاد و خارج از سایز داشت می پوشید.) ... اونقدر متعجب شدم از قیافه بهم ریختش که منم خندم گرفته بود . منظره کله اش با موهای جوگندمی بسیار کم پشت و ریش توپی و مشکی اش و یقه کیپ بسته با یه پیراهن گشاد طوسی . پسرکم چنان متعجب شده بود که نمی دونست به باباش نگاه کنه یا به من . بعد که دید اوضاع مساعده اونم خندید و دست تکون داد . هر سه مون خندیدم . چه خنده الکی و بی دلیلی . خیره به سرتاپای من نگاه می کرد و میخندید. همه این احساسات در عرض همون چند ثانیه دست تکون دادن من گذشت ها ... گفت ؛ خوبی ؟ گفتم ممنون خداحافظ ... بلندتر گفت بفرمائید ...   ( کجا بفرمائم ؟ خونه اش ؟ ....حتما زنش هم برام چایی میریخت ...)  خداحافظ

بازم خنده رو لبم بود ( اما تلخ ) برگشتم سمت ماشین و اونا هم رفتن .

یک آن ، حس دلسوزی ، ترحم ، همدردی ، هجوم گذشته ،نمیدونم دقیقاً چه حسی بود و چطور توصیفش کنم .سراغم اومده بود و اینکه مردی که یک روز هویت من در اجتماع و فامیل ، در زن او بودن خلاصه می شد ، چقدر برام غریبه شده بود درعین حال که هنوز بابای بچمه و تا ابد با یک رشته محکم بهش وصلم . تا ابد باید یادم بمونه 9 سال با این مرد زندگی کردم و بهترین پسر دنیا رو از همون زندگی سخت دارم .زندگی ای که با همه سختی ها ، ساخته بودمش اما روحم کم آورده بود .  

حالا که ازش جدا شدم تازه دارم میفهمم که چقدر من و اون با هم فرق داشتیم . چقدر ازدواج ما اشتباه عظیمی بود. اشتباهی که اوجش رو فقط  ما دوتا فهمیدیم نه حتی پدر مادرهامون . اشتباهی که تاوانش رو بیشتر از ما دو تا ، بچمون داره تحمل می کنه. هرچند معتقدم ما دو تا هم قربانی بودیم . هردومون قربانی شدیم 9 سال عمرمونو ، اعصاب و نشاط و جسممونو تلف کردیم سر یک وصلت اشتباهی، سر جوونی و بی تجربگی خودمون و پدر ومادر کم اطلاع و سادمون ... چقدر فاصله داشتیم . 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.