به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


امسال خیلی متفاوت شده ام . احساس میکنم خیلی بهترم . واقعا خوب شده ام .من به خیلی چیزها پی برده ام . حالا چشمام خیلی چیزها رو می بینه . ایمان و اطمینانم به کار هستی به طرز عجیبی زیاد شده . دیگر وقتی پسرکم از پیشم میره و  وقتی که دوباره بر میگرده ، اون احساسات تلخ و تجربه های ناگوار روحی رو حس نمیکنم . سرشار از شناخت و فهمیدنم . کاش قبلا اینجور می شدم . کاش پیشترها این چیزها رو می فهمیدم . کاش صبورتر و مطمئن تر بودم . 

بیشتر وقتها توی مسیر خونه تا اداره که مسیر نسبتاً‌ طولانی ای هست غرق فکر میشم . این مسیر خلوت و سکوت و تنها بودن با خودم رو دوست دارم . با خودم حرفای مثبت میزنم . مقاومت نمیکنم . به ذهنم میگم که این روزها رفتنی است . پسرم برای همیشه برمیگرده و با من زندگی میکنه . بی شک . همین امروز یا فردا . نفرت ها رو رفع میکنم و به خودم اعتماد به نفس و عشق میدم .  

هرچند هیچ کجای دلم نگران نیست . اگر باشه سرکوبش میکنم . نگران نیستم که نامادری با پسرکم چطور رفتار میکنه . اینجور نگرانی ها رو در خودم کشته ام . چون فهمیده ام که هر چی از این سناریو های زن بابای بدجنس و  پسر بی پناه در ذهنم بسازم  اوضاع بدتر میشه .  ذهنم رو میشورم و میذارم زیر آفتاب خوش بینی تا پاک و تطهیر بشه . پسرم خوشبخته و داره روال طبیعی زندگی اش رو طی میکنه و  هروقت زمان الهی اش فرا برسه دوباره برای همیشه با من خواهد بود . این چند صباح رفتنی است . 

دندونای پسرک هنوز در حال تکون خوردنن . منم امروز صبح رفتم مقداری خون اهدا کردم . مدتی هست که همه اتفاقهای خوب دنیا داره برام پیش می اد . که به دلایل امنیتی ! نمیشه نوشت . اتفاقات محل کارم ... مسائل مالی ... مسائل خانوادگی... شادمانی های کاملاً‌ غیر منتظره برام اتفاق می افته . 

یک مشکلی دارم و اونم اینکه هنوز فکرم توی این مسئله می لنگه که دیگران قادر هستند این خوشی و  موفقیت ها رو از من بگیرن و بصورت کاملاً‌ناخودآگاه سعی کرده ام از آدم های دور و برم پنهانش کنم . که این اشتباهه . تنها قدرت کارساز خداست 

دیروز رفتم آزمون دکترا بدم . درعرض نیم ساعت دیگه کاری با برگه ام نداشتم و منتظر دفترچه شماره 2 بودم . البته  کلی وقت داشتم که با خودم مثبت اندیشی کنم ! 

چندروز پیش با مادر حرف زدم و دیدم که هر دوشون خوب هستند و خوشحالن و ناله و بیماری در کار نیست . در کمال خوشی و سرحالی داشتن توی باغچه سبزی میکاشتند و دستاشون توی خاک و خل بود . یهو هوس کردم کاش منم اونجا بودم . دلم تنگ شده برای اینکه ساعتها زیر سایه درختهای زرشک ، مشغول کشت و کار سبزی باشم و نفهمم زمان چطور گذشته .

 دلم برای خاک و باغچه و طبیعت و آفتاب و بی دغدغگی تنگ شده . برای  نسیم روستا . برای پشت بام. جای دنج و راحتی که میشه رفت نشست زیر سایه و آفتاب دل انگیزش و هیاهوی گنجشک ها رو توی بوته های زرشک باغ  شنید . جایی که میشه تنها بود در آرامش. دو هفته دیگه میرم اونجا 

** پارسال ، دیروز و امروز و فردا مهمون امام رضا ع بودم . هیچوقت یادم نمیره که بهترین سفر عمرم بود. روز و شب های برفی و زیارت متفاوتی و پر از احساس و شوقی بود که واقعاً‌ بهم چسبید. احساسی داشتم مث کسی که از خودش رضایت داره و سربلنده . حیف که زمانش کوتاه بود. دلم میخواست بگم که خیلی تو فکرشم و به طرز عجیبی فکر میکردم امسال هم قسمت میشه زیارتش که متاسفانه نشد . 

  آه ای عزیز بی خبر از من

امشب ، دل گرفته ی دریا

با یادگارهای کبودش

در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز

دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشمھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند 


نادر نادرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.