پسرم میگه ؛ مامان حیف که دنیا همه چیزش مرده است ... مثلاً کتاب زنده نیست ... میز زنده نیست ... نقاشی ...(چی باعث شده اینجوری فکر کنه؟) بهش میگم ؛ تو میتونی فکرشو بکنی که همه چیز زنده هستن وتو میتونی باهاشون حرف بزنی ... چشماش گرد میشه ....یا مثلاً میگه مامان اگر کسی از نقاشیم تعریف نکنه و بگه خیلی زشته ... اونقدر ناراحت میشم که قابل بخشش نیست (!!!!)
سعی میکنم یه جوری بهش بفهمونم که فکر توئه که میتونه همه چیز رو عوض کنه و فقط این مهمه که خودت چی فکر میکنی ... کلی کلنجار میرم باهاش ... نمیدونم چیزی حالیش شد یا نه ..
بهرحال چیزی که هست اینه که بچه های نسل امروز خیلی از ما در بچگی جلوترن ... یه جورایی تو فهم ودرک و تجزیه تحلیل با بزرگترها برابری میکنن . اونقدر که هجوم اطلاعات در اطرافشون زیاده .
دیروز عصرکه رفتم دنبالش کلی کم حرف و غمگین بود . اولش میگه مامان سوغاتی که یادت نرفته ؟ به زور کلی حرف ازش کشیدم . میگه دلم برات تنگ شده بود . یه بارم گفت که اون زنه بهش گفته بیشعور ... البته خیلی آروم و زیر لبی گفت (داغون شدم )... نمیدونم همیشه میاد از این چیزا میگه اما من میذارم به حساب اینکه میخواد اونو بد کنه یا چه می دونم فکرای بچگونه ... قدرت تخیل بالایی داره ... اونزمانها که باهم بودیم هم تو بعضی مسائل اغراق می کرد یا بعضی وقتا میگفت دوستام کتکم زدن.
ولی دیگه دارم کم میارم ... بازم پشت گوش بندازم و به روی خودم و اون نیارم ؟ ... نمیتونم (یا شایدم جرات ندارم ، شایدم از ترس فحشهاش ) به اون بابای احمقش بگم که چشم وگوشش رو به روی رفتار زنه بسته ....اگر بهش بگم زیاد بچه رو با زن بابا تنها نذار فقط فحش و توهینه که خواهم شنید .
میدونم بیشتر ساعات شبانه روز با اون زن تنهاست بخاطر شغل بسیار پرمشغله ای که داره اصلا خونه نبود . الانم بدتر شده . اون زن هم اصلاً به سرگرمی و شادی و روحیه بچه توجه نداره ... کما اینکه به جسم و لباس وظاهر بچه هم توجهی نداره . حاضر نیستن بچه رو یه آرایشگاه ببرن . اگر یه بار دیر بجنم می بینم موهای بچه رو توی خونه با دستگاه موزر از ته زده. یا خود زنه با قیچی افتاده به جون موهای بچم و از پشت وکنار گوشاش به طرز مضحکی کوتاه کرده ... چجوری طاقت این کاراشونو بیارم .
قدیم ها هروقت موهای بچه بلند میشد باید از مدتها قبلش شروع به یادآوری وتذکر و التماس و دیگه گاهی دعوا میکردم که بچه رو ببره آرایشگاه ... نمیبرد . منم اجازه نمیداد ببرمش آرایشگاه مردونه ... مکافاتی داشتم هرروز به یه بدبختی ...خب اونوقت بچه بود ولی الان چی ... توی این سرمای زمستون بچه رو کچل کردن . انصافتون رو شکر ...
از بس سر لباس هاش بهم تهمت زد که دیگه مجبورشدم برای خودم یه قانون بذارم واونم اینکه به محض اینکه بچه میاد پیش من لباساشو سرتا پا عوض میکنم و لباسای اینجایی شو می پوشونم تا وقتی باز قراره برگرده دوباره همون لباسا رو بهش بپوشونم . خسته شدم کلی برا بچم لباس میخریدم دفعه بعد باز لباس کهنه تنش میکردن میفرستادن . بعد از اعتراض منم حق به جانب اس می داد تهمت های شاخ دربیار میزد.
حالا یه جور دیگه حرفاشو باید تحمل کنم اما دیگه برام مهم نیست . آخر هفته قراره مامان و بابا و یکی از خواهرام که یک بچه 3 ماهه داره بیان اینجا ... تحول خوبیه . خوشحالم .
دیشب خیلی سعی کردم که از لحظه حال لذت ببرم . آخه همیشه موقع بردن وآوردن پسرم غم دنیا روی دلم خراب میشه. وقتایی که دم در خونش منتظرم که بچه رو بفرستن پایین و اونا عمداً همیشه معطلم میکنن تا من علف زیر پام سبز بشه با وجود همه هماهنگی ها ... طعم تحقیرش زیر دندونمه . استرس میگیرم از اون لحظات . دوس دارم چشم ببندم و وقتی باز کردم پسرم پیشم باشه و من اون لحظات سخت رو نبینم ...
زنش همیشه آیفون رو نگه میداره که ببینه من به پسرم چی میگم دم در و زود بره به شوهرش گزارش بده . یه بار دم در دیدم بدجور سرما خورده ... بغلش کردم وگفتم کی تو رو به سرما داده مامانی ؟ منظوری نداشتم ... بیس دقیقه بعدش سیل اس ام اس های فحش وناسزاش برام میاومد که فلان فلان شده ... چرا فکر میکنی من و زنم بچه رو مریض کردیم...و....و...
درحالیکه خدا نکنه بچه وقتی از پیشم میره کمی سرفه کنه باز شروع میکنه به فحش دادن اس ام اسی که یه کم از ولگردیهات دست بردار و به بچت برس که مریضش نکنی یا هزار و یک فحش وتهمت دیگه و مقصر دونستن من درهمه چی .... خسته ام .
حس میکنم که این تحمل کردنا و به روی خودم نیاوردنا باعث شده یه دلشوره دائمی و یه ترس پنهانی و عمیق از رفتن دنبال بچه در من بوجود آورده که ضمیر ناخودآگاهم منو عقب میکشونه . دلم میخواد روح و احساس وخاطره نداشتم ... حس مادری نداشتم ... بقول مرجان عزیز مبتلایم به درد مادری .... که ای کاش درمانی داشت ...
درد مادری منو مجبور میکنه اینهمه خفت بکشم و اینهمه تحقیر بشم .... تازه دارم روزهای خوبی رو تجربه میکنم اما اون هنوز ... هنوز بعد گذر نزدیک به دوسال هنوز حاضر نیست آروم بشه و فراموش کنه تلخی ها رو و فقط به بچه نازنینمون فکر کنه ... هنوز دنبال انتقامه ... باورم برام دشوار و سخته ...
***
رابطه ام با خدام خیلی خیلی بهتر شده در واقع از وقتی از اون زندگی سراسر خدای بی خدا بیرون اومدم انگار خدارو نزدیک تر و قشنگ تر و ملموس تر میبینم .. خدا برام عزیز و مهربون شده ... معنویتم بیشتر شده ... یعنی درواقع معنویتم عمق پیدا کرده و زنگارش رفته وشفاف شدم ... نه اینکه به ظاهر مذهبی تر شده باشم .
شاید عده ای به زعم خودشون منو یک زند بد بدونن که قدر یک زندگی زیر یک نام ظاهر فریب رو ندونستم، اما برام مهم نیست من که خودم ازیک خونواده فوق مذهبی اومده بودم نیازی به مذهب نما بودم نداشتم ...
من خدامو دوس دارم ... نمازامو با عشق میخونم ... بخصوص نماز صبح ، فقط من وخدام ... حس وحال خوبی دارم .
***
چند هفته پیش دم در مدرسه بچه ، زن یکی از دوستان هم لباسش رو دیدم که اون وقتها رابطه نزدیک داشتیم باهم .... دختر خوبی بود هرچند بعد از طلاق ما یکی از حرفای خصوصی منکه بین ما دوتا زن زده شده بود رو بعنوان سند بی حیایی من به شوهرش و بعد شوهرش به شوهر سابقم گفته بود و در واقع دلم ازش شکسته بود
اما وقتی دیدمش که اونقدر شکسته شده و پسرش چقدر مرد شده دلم براش سوخت ... دلم بیشتر وقتی سوخت که با خنده زهر آلودی گفت میدونی شوهرم زن گرفته ... یه دختر کارمند .... باورم نمیشد ... اونقدر برام سخت اومد که تا چندروز تو فکرش بودم ... میگفت خوشبحالت که شغل داری و تونستی طلاق بگیری . اگر منم دستم توی جیبم بود نمیموندم ... میدونستم پدر نداره و دوتا بچه .... اما ازاون همسر مومن نماش باورم نمیشد که بره وزن بگیره .... و دل زن به اون خانومی و زیبایی و مقید و اهل زندگیش رو بشکنه .
***
مدتی شده که مردم نیازمند ترشدن ... یا شاید راههای جدید کشف کردن . اداره ما اونقدر ( نمیگم گدا ) نیازمند زیاد شده .... آدمهای با سر و وضع و ظاهر خوب از نگهبانی اداره رد میشن و میان اتاق به اتاق گدایی میکنن. جگرم خون میشه ... خدایا هیچکس مجبور نباشه به این روز بیافته .... پیرمردای بازنشسته با هیبت حتی .... یا زنهای متشخص و سربه زیر .... دلم میخواد اونقدر ثروت داشتم که در خونم میشد ملجا ًامید همه نیازمندا. یا اونقدر قدرت داشتم که بتونم چشممو روی فقر و نداری و بدبختی و فساد وخیانت و ظلم و بی عدالتی بخاطر پول ببندم و زشتیهای دنیا رو نبینم ....
***
دیروز داشتم میگفتم که سخته برام این دنبال بچه رفتنها و آوردهاش و اینکه چقدر فشار روحی رو بخاطر اذیتهاش تحمل میکنم .... مخاطبم گفت ؛ یادته پارسال این موقع پیش خدا زار میزدی یا توی همین وبلاگت که خدایا فقط اجازه بده یه ساعت ببینم بچمو .... اما حالا که هرهفته تقریبا میاد پیشت ... خدارو شاکر باش .... خدایا شکرت ناشکر نیستم . منو ببخش ... دل بی طاقتم منو مجبور میکنه .... میگفت ؛ ببین سال آینده این موقع باید تو اجازه بدی که بره باباشو ببینه .... خدایا یعنی میشه ؟ البته من هرگز جلوی کسی رو برای دیدن پاره تنش نخواهم گرفت .... هروقت دلش بخواد بیاد بچه رو ببینه ....
(خوشبحالم توهم زدم امروز)
** من ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی سال توی این دنیا زندگی کرده ام ؟
** هرچی فکر مثبت میکنی و روی ذهنت کار میکنی ، همه اش با یک همکار مزاحم که دقیقه به دقیقه از دم اتاق رد میشه ومیاد مسلسل وار یک عالمه افکار منفی رو تحویلم میده و رد میشه و اینو میذاره به حساب هم نسل بودن و همدرد بودن واین حرفا ... دود میشه میره هوا . تم اینروزهایم با روضه خوانی های همیشگی این همکار راجع به بی پولی فساد اداری بدبختی مردم خیانت و..... رنگ کدر وسیاهی گرفته . نمیدونم چطور اونو بدون رنجوندن متوجه کارش کنم ؟
** از وقتی از سفر برگشتم اس ام اس دادم جواب نمیده . صدبار زنگ زدم برنداشته .... دقایقی قبل بدون عذر خواهی و عذر تقصیر یا هرچی ... نوشته : امروز بیا دنبالش ولی بچه بدعادت میشه میاد پیش تو ... اینم نتیجه حس خوبم !!
** روزهایم گاهی ابری و بارونی ... گاهی آفتابی و روشنه .
** یه نفر هست دور وبرم که نمیدونم چرا فکر میکنه من دروغگوام ... دارم دیوونه میشم. هرحرفی میزنم به حساب دروغ میذاره و به راحتی به روم میاره .... نمیدونم کدوم رفتارم باعث این طرز فکرش شده . شاید اظهار نظر های ضد ونقیض خودم در شرایط مختلف روحی .
**میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم پسرم برای همیشه برمیگرده پیش من و من دیگه هرگز صورت غمگینشو نمیبینم که با نگرانی بگه ؛ مامانی ..خیلی دوس داشتم بیشتر پیش شما بمونم .... لعنت به فکرهای منفی کثیفم .
** خدایا دوستت دارم ... روزهای پاک بودنم رو زیاد کن توی دنیا