به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


زنش رفته شهرستان ... قراره بچه یک هفته با من بمونه . امروز که رفتم دم کلاس دنبالش ، معلمش رو دیدم ، با دیدن من تعجب کرد و  خوشحال شد و انگارکلی حرف برای گفتن داشته باشه حال و احوالپرسی کرد و اینکه  چه پسر خوبی دارم و چقدرمودبه و چقدر حرف گوش کنه و .... و بالاخره حرف دلش رو زد که زن باباشو دیدم ! 

گفتم جدی ؟ ( آخه قبلن شرح ماوقع زندگی خودم و شرایط زندگی پسرم با زن بابا رو براش توضیح داده بودم . اونم معتقد بود که میتونه با حرف زدن با اونا  یه کاری کنه که پسرمو بهم برگردونن .اما با گذشت حداقل سه ماه از اول مدرسه تا حالا بابای بچمو که اصلا ندیده و تازه همین چندروز پیشا برای اولین باز زن بابای بچمو دیده بود . )

میگفت ؛ خلایق هر چه لایق ...  وقتی دیدمش اونقدر تاسف خوردم ، دلم برای گلی مثل پسرت سوخت که زیر دست اینه ... گفتم حیف این بچه از تو ... ( روز به روز دروغهای اون معلوم میشه ، اوایل میگفت زنم یه دختر جوونه و... حالا از زبون کسانی که دیدنش همش همین حرفو شنیدم که میگن اونقدر چهره پیر و چروکی داره که سنش به چهل میخوره).. معلمش میگفت دندوناش زرده و زشته ( باروم نمیشد، اما با تطبیق حرفای معلمش با دوستم که دیده بودتش مطمئن شدم )

 میگفت با خودم گفتم چطور دلش اومده زن ............. مثل شما رو از دست بده و بره سراغ این .... قد بلند و دستای چروک خورده و پر لک و زخم ؟؟؟؟ لباسهای نا فرم ونامرتب ؟؟؟ که در شان همسر یک آدم اجتماعی و پر برو بیا  نیست ... میگفت فکر کردم از این روستاهای دور دست لب مرز که قاچاقچی هستن بلند شده اومده(!!!) ... ( دقیقاً‌ توصیف دوستم که روز اول مدرسه اونو با بچم دیده بود هم همین بود که ؛ انگار دستهاش همین الان از توی خاک در اومده باشه ... ) بخدا نمیتونم باور کنم .

 دوس داشتم زن بابای بچم یه دختر جوون خوش قیافه و محجبه با شخصیت باشه تا یه موردی مثل این،  یک زن که دوست داره قیافه اش شبیه زن های دوره گرد بنظر بیاد یا نمیتونه بیشتر از این مواظب ظاهرش باشه ؟... احتمالاً قبلن ازدواج ناموفقی هم داشته یا شاید هم از دیر ازدواج کردنش ، پدر مادرش مجبور شدن بفرستنش زن دوم و غریبی و مادری یک پسر 7 ساله رو بکنه ...

بهرحال هیچی  به ظاهر آدمها نیست هرچنداصلاً لازم نیست این چیزا رو بدونم تا مطمئن باشم که هیچ زنی نمیتونه جای منو برای شوهر سابق پر کنه ( حتی توی خواب دیگه زنی مثل من نمیتونه داشته باشه ، چون با خانواده و شرایط اون ، من مثل یک گوهر و مروارید توی زندگی و سرنوشتش بودم .

 آره من خوب بودم و از سر اون و زندگی و خانوادش خیلی خیلی زیاد بودم ، اصلا برای همینکه خیلی با اونا فاصله داشتم (درعین سادگی و تواضع) منو نتونستن تحمل کنن و زندگیمو خراب کردن و این زن رو براش دست و پا کردن تا کلفتی کنه و فقط بگه بله قربان . یعنی روح و شخصیت نداشته باشه و فقط یک جسم مطیع باشه ، این من بودم که فرشته ای مثل صادق رو برای خونوادشون جا گذاشتم که هر کس اونو میبینه باور نمیکنه که این بچه نوه همچین خونواده ای باشه )

 البته منم اصلا از روی چهره کسی قضاوت نمیکنم .ولی فکر میکنم که زنی که حاضر شده یک هفته بعد از رفتن من بیاد سرخونه وزندگی من و صاحب همه چیم  بشه و روی جهیزیه من خونه شو علم کنه نباید اونقدرا روح بزرگ و طبع بلند و با عزت نفس  باشه و اونقدر دلش دریایی باشه که بگم قیافه اش به جهنم حتماً‌ دلش بزرگه با بچم مهربونی میکنه ...

 مطمئنم کسی که توی خونواده ای با فقر فرهنگی بزرگ شده باشه اصلاً قابل اعتماد و سرشاراز محبت نیست که  بتونه زن بابای خوبی بشه و منم خانواده اونو میشناسم . افسوس میخورم برای شوهر سابق ... دلم براش میسوزه . یادم هست همیشه بهم  میگفت میخوام بعد از تو یک زن بزرگ بگیرم ... 

دلم میخواد بهش بگم با این زن بزرگت خوشبختی ؟ با زنی که از یک دنیای کوچک اومده به امید بزرگ شدن ؟ امیدوارم خوشبخت باشه ... از صمیم قلب امیدوارم که از من باهاش خوشبخت تر باشه . امیدوارم اونقدر بهش محبت کنه که نتیجش به بچم هم سرایت کنه .واقعاً‌خوشبختیشو میخوام .

 معلمش میگفت انشالله از شهرستان برنگرده دیگه ... گفتم ؛ نه بابا  آدم نباید نفرین کنه چون به خودش برمیگرده و اون طرف هیچ ضرری نمیکنه ... درحالیکه درو می بست گفت ؛ نه این یکی رو امیدوارم واقعاً برنگرده . حیف این فرشته از اون ، نفرین کن ...... و در رو بست و من موندم توی سالن مدرسه در حالیکه  فکرمیکردم چرا همش دارم خبر میشنوم راجع به کسی که هیچوقت کنجکاوی نکردم ببینمش و یا بفهمم چطوریه اما انگار کائنات داره همش جزئیات ظاهریشو نشونم میده ...

نمیدونم درون زندگیش چه خبره ؟ البته که  اصلاً‌ برام مهم نیست  شاید ماهها بگذره و به این قضیه فکر نکنم که چیکا ردارن میکنن ؟ آیا خوشبختن یا بدبخت ؟ اما ین اتفاقات اینجوری منو به فکر فرو میبره ... شاید شنیدن این حرفا برای مادرم جالب باشه تا یه جورایی دلش خنک بشه ... اما برای من نه فقط مخدوش کردن آرامشم ... من به این فکر میکنم که دیگران در مورد من چی میگن واینکه این وسط  اصل و واقعیت زندگی من چیه ؟ چقدرتفاوته از ظاهر تا باطن ؟ چی قراره سرم بیاد ؟

  همونجور روی پله نشسته بودم و به این فکر میکردم که وای روزگار...  چه به روزمان آوردی ؟ نه من و نه اون دیگه هیچوقت زندگیمون مثل زندگی اول نمیشه . با همه کم وکاستیها 9 سال مثل لباس به تن هم اومده بودیم ، وصله پینه ، با گذشت وصبر و گریه و توهین و سختی و نداری ... اما کشون کشون اومده بودیم  بهرحال ... کسی نمیگفت ؛ زندگی دوم ... زن دوم ....شوهر دوم ... بچه از زن اول ... از زن دوم.... چقدرشنیدن این واژه ها سخته ...

هیچ چیزی مثل زندگی اول نمیشه اونم هزار بار همینو به من گفته...چیزی رو که شکسته  و تو میخوای بند بزنی خیلی فرق داره با چیز نویی که میخوای بزنی بشکنیش ... تو زندگی دوم از روز اول دلت چرکه . از روز اول با خودت میگی بابا چیزی که یه بار شیکسته صدبار دیگه هم میشکنه .امازندگی اول ..........

کاش میشد آرزو کرد از این لحظه به بعد هیچ پدر و مادری از هم جدا نشن . کاش میشد آرزو کرد همه بفهمن و لمس کنن ومطمئن بشن که زندگی دوم حتی اگر بهترین زندگی هم باشه تا چند صباحی زیباست بعدش حتی یاد وخاطره همون دعواهای زندگی اول راحتشون نمیذاره .. نمیدونم شایدم تصور من اشتباه باشه ... خدایا کمکم کن . آرامشم بده ... خدایا بدبختی هیچ کس رو نمیخوام . نه اون و نه خودم .

 - دوستانی گفتند که غیبت کردم ... لازم دیدم جواب بدم . لطفاً نیایید تذکر بدید که غیبت و افترا و ال و بل ... اعصاب ندارم والا ... نه که هیچکدوممون اصلاً اهل غیبت کردن نیستیـــــــــــم (‌منظورم اظهار نظر کردن راجع به همه چیز مردم و همکارا و همسایه ها و فامیلهاست یا هزا رتا گناه دیگه که در طول رو زانجام می دیم و انگار نه انگار ... با خودمون که صادق باشیم دیگه ... ) ... 

این مورد من ، که جای خودش رو داره که باز صد البته خودم  اصولاً حوصله غیبت کردن و هرروز از اون گفتن رو ندارم . چون اصلاً در ذهن و زندگی من جایی نداره که بخوام با  غیبت کردن از کسی مثل  زن شوهر سابق اعصاب و  لحظه های زندگیمو کثیف کنم .این اتفاقات پیش میآد دیگه . آدم  می شنوه ... نمیتونم بزنم تو دهن معلم بچم که حرف نزن . من گوش نمیدم . یا رو ترش کنم که ای وای  من معصومم ، گناه نکردم تاحالا... غیبت میشه حرف زدن از مردم ...

خب حق بدید اون زن نامادری بچمه ... بصورت غریزی ازش بدم میاد ولی نه اینقدرها که بشینم با معلم بچم که هر ماه یه بار میبینمش راجع به همچین کسی بحرفم ... خب معلم یهو شروع کرد به گفتن وشرح این دیدار و منم شنیدم شما ببخشید .

 حتی یه جاهایی دیدم از عدم استقبال من از حرفاش صورتش درهم رفت و زود مطلب رو بست . حتماً‌ پیش خودش گفت چه زن بی خیالی ! ( عدم استقبال منم بیشتر نه بخاطر بحث گناه و غیبت و این چیزا ، بلکه بخاطر اینکه دلم نمیخواست بشنوم که سابق ، واقعاً همچنین زن زشتی گرفته و سرشکسته است و بچم باید در کنارهمچین آدمی شناخته بشه بعنوان مادرش و بحث افسوس و حیف و اینا ... ) 

 با احترمی که برای دوستای عزیزم قائلم این یک مورد رو بی خیال شید لطفاً ... آقا شما پیامبر ، ما ابوجهل .. شما  فرشته ما ابلیس ... شما ثواب ما گناه کبیره ....قبول ؟؟! 

 دیگه چی بگم . به اصل حرفم و به حس و حالم توجه کن  در پی این قضیه که اومدم و نوشتمش ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.