به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


توی یک شب نشینی خانوادگی، یک زن هم سن وسال خودم رو دیدم که دقیقاً ‌به درد من مبتلا بود . یه جورایی آشنای دور دورای خانوادگی بودن . وقتی وارد شدم فکر کردم مهمان ها یک پدر و دختر هستند و بچشون که یک دخترک یکی دوساله نوپائه ... بعد با اشارات خواهرم قبل ازاینکه سوتی بدهم فهمیدم که اون آقا همسر این زن جوان هست و اینم بچشونه ...


 بعداً که سوال پرسیدم فهمیدم که این خانم هم مث خودم تو سن کم ازدواج و بعد از چهار سال طلاق میگیره و مجبور میشه پسر 3 سالشو بذاره و بره ... الان بچش کلاس چهارمی بود و با خونواده باباش بزرگ شده و زندگی میکرد وخانم هم با یک آقای بسیار پیر که بابای شیش تا بچه سن و سال دار است و زنش در تصادفی مرده ، ازدواج کرده ... با وجودی که حکم ملاقات بچشو داره ولی نمیذارن بچشو ببینه و وقتی میره زیر فحش و کتک و سنگ پرت کردن میگیرنش ... ( خدایا رحم کن .. چه دلی داره اون زن؟... بعد من از ایستادن دم در خونه شوهر سابق لرزم میگیره و گلایه دارم .. ) فقط گاهی میره وتوی مدرسه بچش رو برای دقایقی میبینه و برمیگرده . بخاطر اینکه آبرو داره ونمیخواد درگیر بشه ...


دختر خوبی از یک خانواده محترم و آبرومند که مجبور شده بود بخاطر حرف مردم و مسائل اقتصادی ازدواج کنه و ... وقتی خواهرم بهش گفت که  منم همینطوری بوده ام والان هرهفته بچمو میبینم واز این حرفا .....سر حرفمون باز شد ... چهره اش واقعا شکسته شده بود ... عین یه زن چهل ساله بنظر میرسید ... لاغر و ضعیف ... سفیدی موهای جلوی سرش از ریشه دیده میشد که باقیش رنگ داشت .... با غم واندوه به بچه دومش محبت میکرد ... یه جور شکستگی و تسلیم و تردید در رفتار و حرف زدنش لمس میکردم ... حتی خنده هاش مصنوعی و عصبی بود.

گفتم دیگه دلت برای پسرت تنگ نمیشه ؟ مثلاً‌گریه کنی ؟ ( اشکای خودم اعلام وجود میکرد اما به زور خودمو نگه داشتم ) گفت ؛ دیگه چشمه اشکم خشک شده ... گفتم دلت نمیخواد برگرده پیشت الان ؟ گفت ؛ نه ! دیگه دلم نمیخواد بچه ای که با تربیت خودشون بزرگ کردن رو ببینم ... من مونده بودم از تعجب چی بگم ؟ چی کار کرده بودن بااین زن که اینجوری میگفت ؟ و اینجوری شده بود ؟ 

خواهرم گفت که خانواده شوهرش بی نهایت کولی و عقب مونده و بی نزاکت هستن  و خانواده شوهر تو دربرابر اینا فرشته بودن . راجع به اینکه چطوردلش اومده بعد از اون اتفاق دوباره بچه دار بشه ، می گفت ؛ واقعاً‌دلم نمیخواست ... تا لحظه آخر هیچ حسی به این بچم نداشتم ... حتی براش لباس نخریده بودم ... اصلا از خودم مواظبت نمیکردم تا مگر بچه ازبین بره ... دلم نمیخواست دوباره مادر بشم تا یه روز دوباره اونو از من بگیرن ....


کلی حرف زد و بعد با شوهر مسن و محترمش بلند شدن و رفتن . دلم آتیش میگرفت برای سرنوشت این دختر پاک و ساده که به جرم مادر شدن اینجوری شکسته بودنش ... تا ساعتها از فکرش بیرون نمی اومدم امیدوارم برای همیشه آرامش داشته باشه و اون شیش تا بچه شوهر فعلیش باهاش خوب رفتار کنن ...

***

 خدایا شکرت بخاطر اینکه هرروز منو در موقعیت هایی قرار میدی که یادم بیافته چقدر ، چقدر ، چقدر در حق بنده ی ناچیزت لطف کرده ای و به من نعمت داده ای . شکرت 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.