به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


روز اول مدرسه اون زن همراه بچه ام رفته به مدرسه . بگذریم از این ماجرا که  خودش رو بجای من معرفی کرده و تاریخ ازدواج نحس مارو به عنوان ازدواج خودش مطرح کرده اونجا و  به بقیه خانوما پز باهوش بودن و زیبا بودن و کنجکاو بودن بچه منو میداده و اینکه پسرش همیشه ازش میپرسیده مامان بچه چه جوری بدنیا می آد ؟ (حرفی که معمولاً مادرها حالا راست  یا دروغ از کنجکاوی بچشون میزنن ) بیشتر خندم گرفته بود وقتی شنیدم تا ناراحت بشم .از اینکه چقدر زن خوش خیال و سطحی هست و اینکه  با چه اعتماد بنفسی این دروغها رو داشته میگفته .تصورش برام خنده دار وجالبه .

نمیدونستم سنش از شوهر سابق بیشتره و سالها در آرزوی شوهر و بچه بوده و جالب تر اینکه شوهر سابق برای من پیام میده که زنم اونقدر از خودگذشته است که حاضر شده هرگز بچه دار نشه بخاطر اینکه پسر من رو بزرگ کنه . موندم دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو . بعدش هم حاج آقا زنگ زده و فرموده که بدو برو خونه مهمون داره میاد و اون زن هم پسرک منو تنها گذاشته توی مدرسه و رفته وبعد راننده رو فرستادن دنبال بچه . به بچه گفته که درس خوندن خیلی سخته مامان جان ! حالا چه جوری ذهنیت بچه رو که یک زن بی سواد حالیش کرده عوض کنم ؟

نمیدونم ناراحت باشم، باهاش دربیافتم ، بیخیال شم ، کاری از دستم برنمیاد و فقط باید حرص بخورم وخودم رو به ندانستن ونفهمیدن بزنم و فقط بیام اینجا بنویسم تا این روزها و این رفتارهای ناعادلانه اون مرد جایی ثبت بشه تا بعدها پسرکم حقیقت رو از لابلای نوشته هام بفهمه .

باتوجه به اینکه میدونم اون مرد شدیداً اهل مهمون بازی تا پاسی از شب هست با دوستان قدیم وجدیدش و حالا بیشتر هم شده ، بهش میگم که الان بچه ، مدرسه ای شده حواستون باشه که ساعت 9 بخوابه و زیاد کارتون تماشا نکنه که توی یادگیریش تاثیر سوء داره . و براش کلی از نتایج تحقیقات روی بچه هایی با این ویژگی ها نوشتم . بعد در جوابم نوشته ؛ تو روانشناس کودک نیستی، نگران من وبچه ام نباش . بهش مسالمت آمیز میگم که یک ایمیل واسه خودت درست کن که درباره روحیه و تربیت بچه از طریق ایمیل تبادل نظر کنیم نه با این اس ام اس لعنتی که انگشتم افتاد از بس برای تو زبون نفهم اس نوشتم و بعد تو درکمال بی خیالی و بی درکی جوابم رو ندی . میگه . من به ایمیل نیازی ندارم .بعد ادعای رئیس یک اداره بودن و تحصیلکرده بودنش هم منو کشته . روی میز کارش هم لب تاپ دومیلیون وپانصدی موجوده .... هرگز حاضر نشد یه ایمیل داشته باشه حتی . تصور اینکه من باهمچین آدم عقب مونده ای بخوام راجع به تربیت بچه حرف بزنم غیرممکنه . اصلا براش هیچ چیز بجز خرافه هایی که توی کتابهای هزار سال قبل نوشتن اهمیت نداره . حتی تحقیقات روشن و واضح علمی رو قبول نمیکنه . این افکار و اعتقاداتش رو میشد به تمام رفتارهاش تعمیم داد به شیوه فکر و رفتارش با زن در اجتماع ، با همسردر خانه ( یا بهتره بگم کلفت ) ، با بچه ، با مسافرت ، با ادامه تحصیل با اینترنت  ....خدامیدونه تفاوت فکر با زندگی ما چه کرد و پسر مظلوم ومعصوم وبیگناهم این وسط چی میشه ؟


این روزا شدید گرفتار مسئله و مشکل کاری هستم که بنابر حکم رئیس جدید باید برگردم به منطقه محروم لب مرز برای خدمت . که اگر کارم درست نشه باید از خیر همین یک روز دیدن بچم هم بگذرم و کوله بار سفر بردارم و برم به نا کجا آباد ( !)  اما ته دلم روشنه که درس میشه هرچند باعث بهم ریختن کل برنامه هام شده باعث پریشانی فکر و استرس که نمیتونم کارای عادیمو انجام بدم .

خیلی دلم گرفته برای اینکه نمیدونم پسرکم این روزای اول کلاس اولی بودنش چطوری میگذره ؟ از مدرسه خوشش میاد؟ از معلمش ؟ مزه بچه مدرسه ای داشتن چطوره ؟ بچم کم کم باسواد بشه چه حسی داره ؟ ته دلم غمگینم هرچند تظاهر میکنم که شادم و اوضاع روبراهه .غمگینم برای اینکه حق من و پسرک معصومم این نبود . باید در لحظه لحظه این روزا من کنارش می بودم . نه اون زن غریبه .

دیروز اول مهر بود  ۱/۷/۱۳۶۱  وحالا ۱/۷/۱۳۹۱ .  دقیقاْ سی ساله شدم هرچند تولد شناسنامه ای منه و من حقیقتا بهمنی هستم ولی معمولاْ حواسم به اول مهره . چند بار با خودم تکرار کردم این تاریخ رو . دیروز کلی نامه التماس آمیز به رئیس نوشتم وپایینش تاریخ زدم ۱/۷/۱۳۹۱  برام جالب بود . دقیقا سی سال پیش پا به این دنیا گذاشته ام .هرچند هیچ کس از اومدن من خوشحال نشده بود . هیچ کس یعنی هیچ کس حتی مادرم .چون اونها یک پسر میخواستن .بعد از ۵ تا دختر ٬ منم دختر بودم . هرچند بی تقصیر ! اونم یه دختر مریض و ضعیف که کلی هزینه درمانی رو به بابا و مادر روستائی ام تحمیل کردم برای اینکه زنده بمونم . لعنت به من .کی میدونست همین خانم خانمها یکروز با طلاقش اینقدر برای خانواده نگرانی به بار بیاره .کی میدونست همچین سرنوشتی خواهد داشت ؟ کی میدونست مادر یک پسر زیبا و دوست داشتنی خواهد شد ؟ چقدر عجیب . بهر حال گذشت در تنهایی و سکوت و ناباوری .

برای یک چیز دیگه هم خیلی غمگینم و اون اینکه هیچ کس نمی فهمه من چی میگم .شاید من زیادی حساس و کمی لوس و متوقع شده ام . شاید پام رو از گلیمم دراز تر کرده ام .اما دلم میخواد زار بزنم وقتی کسی منو نمیفهمه و منهم اونقدر مغرورم که نمیتونم حرفام رو بهشون بزنم و توجیهشون کنم یا حرف دلم رو بزنم تا بفهمن در دلم چی میگذره . اگر بخوام حرف بزنم نمیتونم آروم باشم .صدام میره بالا یا متانتم  رو از دست میدم . این ضعف های منه .و این غرور الکی باعث میشه دور تر و دور تر بشم و حتی عمداْ به خاطر لجبازی با خودم ٬ از خودم بدتر حرف بزنم . اونقدر توی لاک خودم فرو رفته ام که بعضی وقتا باورم نمیشه حتی یک دونه دوست ندارم . حتی یک دونه . کی باورش میشه . شاید بگن مگه میشه . همکلاسی .همکار . همسایه . نمیتونم هیچ کس رو تحمل کنم . با همه غریبه ام .از آدمها فراری ام . میترسم در شرایطی قرار بگیرم که مجبور بشم با چندین نفر در تماس باشم و  زندگی و درآمدم منوط به این بشه . نگرانم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.