دیروز بنا به اس ام اسی که بهم داد مبنی بر اینکه "زنم " میخواد بره مسافرت ، اگه دوس داری بیا بچه رو ببر . منم بعدالظهر رفتم دنبال بچه و خیلی خوش گذشت . هرچند بخاطر مسائلی دیروز رو کمی ناراحت بودم که بعد از اونهمه خندیدن با پسرکم برطرف شد.
قبلاً از من قول گرفته که بعدالظهر ببرمش بخش کودکان کتابخونه عمومی که اونجا نقاشی بکشه و کاردستی و پازل و از این حرفا . قرار شد عصر بریم که هوا خنک باشه . تا رسیدیم خونه میگه مامان عصر یعنی کی ؟ بین صبح وشب یا ظهر وشب ؟ گفتم بین ظهر وشب .برای همین هر دو دقیقه می اومد برای پرسیدن اینکه عصر نشد بریم کتابخونه ؟ بالاخره ساعت 5 راه افتادیم . بهترین جای پارک هم حاضر وآماده برامون مهیا بود (!) ما که وارد شدیم هیچکس توی بخش کودکانش نبود . برقهارو روشن کردم و کیف و چادر رو گذاشتم یه گوشه و با گل پسر نشستیم سر اون میز وصندلی های بچگانه چوبی .
اول یه بازی چیدنی انتخاب کردیم . از همونا که کلی آجر و میچینی و درنهایت با یه تلنگر کوچولو همش به ترتیب میریزه خیلی بامزه بود . داشتیم با دقت و وسواس این آجرهارو میچیدیم و من داشتم میگفتم مامانی باید مواظب باشی اگه یه ذره دستت بهش بخوره همه آجرا میریزه و زحمتمون به باد میره که هنوز این حرف توی دهنم بود که لبه روسری ام خورد به یکیشون و کلل آجرها پخش شد روی میز . صادق چنان خندش گرفته بود که غش غش خنده اش بلند شد و منم که هنوز مبهوت بودم به خنده افتادم و داشتیم سروصدا میکردیم که یکهو آقای پذیرش کتابخونه اومد وگفت حاج خانوم (!) سروصدا نکنین . از سالن شاکی میشن ....
دیگه کلی خجالت کشیدم و آب شدم رفتم تو زمین اصلا یادم رفته بود که توی کتابخونه ایم وباید سکوت رو رعایت کنیم هرچند بخش کودکان از سالن مطالعه دوره .(حالا ماهم یه بار خواستیم بخندیم ) بازی کیف میداد . دوباره شروع کردیم به چیدن آجرها و داشتیم حرف میزدیم که ایندفعه هنوز حرف این بود که وقتی همه آجرا چیده شد تو بزن یا من بزنم تا بریزه ... که باز دوباره ..... این مامان خانم با دستهای لرزونش و تمرکز نداشته اش باعث شد که همه آجرها از اول تا آخر تیک تیک تیک و توقف ناپذیر وتسلسل وار بریزه . وای دیگه ایندفه از شدت خنده داشتیم منفجر میشدیم . با دوتا دست محکم جلوی دهنمون رو بسته بودیم و غش غش میخندیدم که خیلی چسبید .
بعدشروع کردیم به نقاشی کشیدن .صادق یه زمین فوتبال بامزه با بازیکنهاش کشید و من یه خونه قارچی باسنجاب .که وقتی نقاشی منو دید کلی اعتماد بنفسش گرفته شد که من بلد نیستیم نقاشی بکشم و مامان چقد نقاشی تو خوبه واز این حرفا . تاحالا یه نقاشی مستقل همزمان باهاش نکشیده بود و نمیدونستم اینقده تحت تاثیر قرار میگیره . نقاشیش خیلی خیلی خوبه و پر از تخیلات وجزئیاته . من همیشه نقاشیهاشو میزنم روی دیوار.
خلاصه مجبور شدم کلی بهش اعتماد بنفس بدم و از سن وسال بگم و مخلص کلام پشیمون شدیم از نقاشی کشیدن . آخرش یه خط خطی کردم و زیرش اسمامونو نوشتیم و زدمش به دیوار . دوسه ساعتی که بودیم رفتیم پارک شهر و سرسره بادی که یه یکساعتی هم اونجا ورجه وروجه کرد . توی هر سرسره که سوار میشه سعی میکنه بایکی دوست بشه .
نداشتن همبازی یا روابط اجتماعی خوب یا اعتماد به نفس . نمیدونم برای کدومش خوشحال باشم که بچم بخاطرش با همه دوست میشه و به کوچولوها توی سرخوردن کمک میکنه و اونیکه دستش آسیب دیده رو ناز میکنه و بااحتیاط میپره .ساعت رفتن که میشه به دوستش میگه فردا هم بیا یا جمعه هفته بعد هم بیا . چون من ومامانم میایم . بعد دست میده و خداحافظی . انقدر خوشم میاداز این دوستیابی های همیشگی و خستگی ناپذیرش که هیچوقت هم دوباره ملاقاتشون نمیکنه . دوستیهای نیم ساعته .
دیشب توی سرسره بادی با یه دختر کوچولو دوست شده بود . فقط همین دوتا بچه بودن . تند تند ونفس زنان در حال بالارفتن از پله ها ازش می پرسید میای باهم دوست بشیم ؟ آره . کلاس چندمی ؟ چند سالته ؟ به بابات بگو تورو فردا هم بیاره . من میرم کلاس اول . من بابام روحا*نیه ( مونده بودم حالا اون بچه چی میفهمه روحا* نی یعنی چی ؟ نمیدونم کی اینقدر به پسرکم این مسئله شغل باباش رو پررنگ کرده ؟ ) و اونقدر پرحرفی میکنه که من خندم میگیره . بعدکه داریم میریم با هیجان میگه مامان من یه دوست جدید پیدا کردم . می پرسم اسمش چی بود ؟ بعد تازه یادش میافته که اسمشو نپرسیدم مامان ، برگردیم .
وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین از وسط پارک که رد میشدیم ، می بینم ایستاده سر بساط یه خانواده ای و داره با بچشون دست میده و مراسم خداحافظی . انقدر تعجب کردم میگم مامانی بیا . بابا ومامان و خواهرهای اون پسر کوچولو هم با تعجب نیگا میکردن وخندشون گرفته بود . اومده، میگم کی بود گلم؟ میگه دوستم بود باهاش خداحافظی کردم تو اون سرسره باهم بودیم . خلاصه عالمی داره واسه خودش .
دیروز توی خواب بعدالظهر اومده بیدارم کرده و یه کاغذ آچار جلو چشمم گرفته میگه ببین مامان باسواد شدم روی کاغذ رو میخونم میبینم که دوخط واقعا نوشته . درست وبی نقص ! میگه بخون . شروع کردم به خوندن ؛ یاسمن همیشه توی نوبت می ایستد وقتی میخواهد سوار تاب ویا سرسره بشود مواظب کوچولوهاست....و چند تا کلمه دیگه ...فکر کردم دارم خواب میبینم . بعد ازاینکه بیدار شدم کاغذ رو دیدم میگم چطوری نوشتی گل مامان ؟ بعد کتاب داستانش رو میآره که از روی این ... کتاب داستان رو گذاشته جلوش و یکی دو خطشو نوشته اونقدر حرفهارو مرتب و اصولی وخوش خط و به یه ردیف نوشته بود که لذت بردم . اونم با یه روان نویس .!!! سرفرصت عکسشو میذارم .
هر هفته که میاد پیشم می پرسه مامان چند روز دیگه مونده که من برم مدرسه ؟ ... امروز صبح چند روز مونده که برم مدرسه ؟ امشب چند شب مونده ؟ خلاصه داستان داریم با این پسرک مشتاق مدرسه و باسوادی ام .
هفته پیش رفته بودن نیشابور خونه یکی از دوستای باباش که یه پسر ده ساله دارن .خانواده ای که قبلاًمذهبی( آخو*ند) بودن و حالا کنار گذاشتن . بدجوری پسرشون روی بچه من نفوذ داشت همون زمانها. دیروز میبینم میگه مامان میدونی چیه ؟ ای کاش بابای من شیخ نبود ؟ (عجب ؟! اصلاً استفاده از اصطلاح شیخ مخصوص همون خونواده است ) خب چرا مامان جان ؟ ( توی دلم خوشحال شدم که بچم از همین الان روشنفکره و تربیت من روش اثر گذاشته و راه باباش رو ادامه نمیده و ... ) میگه ؛ آخه اگه شیخ نبود من میتونستم موهامو ژله (!) بزنم و سیخ سیخ بدم بالا و شلوار پاره بپوشم .... منو میگی دوتا شاخ رو کلم سبز شده بود که اون پسر تازه جینگولک اونا چه چیزا که به این بچه چشم گوش بسته من نگفته و دلشو نسوزونده که تو چون بابات آخو*نده نمیتونی تا آخر عمر تیپ بزنی .امان از دنیای بچه ها .بعد مدتها دیروز دل سیری خندیدیم .
* نوشته های پست قبلی خیلی حال منو بهتر کرد . من باور دارم که همه کارها زیر سر همین باوره . تا چیزی رو باور نکنی نمیتونی حلش کنی . باور یعنی ایمان قلبی و تسلیم درونی . خداروشکر بهترم .ممنون از دوستانی که نگران من بودن و اظهار لطف داشتن . ببخشین که مدتی نبودم و اصلا حوصله وبلاگمو نداشتم و به تون سرنزدم و یا نظری ندادم .حتما میام .