امسال واقعاً ماه رمضان قشنگ وراحتی دارم برعکس سالهای پیش که اونقدر توی افکار منفی راجع به طولانی بودن روز غرق میشدم و واقعا بهم سخت میگذشت دور از گوش بنده های خوب خدا همش لحظه شماری میکردم که کی لحظه های جان کندن روزه داری تمام بشه ، امسال دارم از لحظه لحظه اش لذت میبرم وانگار واقعا رفته ام به مهمانی...
از سالهای بچگیم فقط رمضان هایی رو یادم میاد که توی زمستون و پاییز بود . روزی بود که توی دبستان ده دو تا از دخترها بزور دستامو گرفته بودن و توی دهنم کلوچه ای میچپوندن تا روزه ام باطل بشه من گریه کنان برگشتم خونه و بابا بهم گفت روزه ام باطل نشده ... دم افطارها ، خزیدن زیر کرسی .... یا اون سالی رو که سحر بلندشدیم سحری بخوریم و همون موقع تحویل سال بود ؟...
بعدالظهرها برای اینکه جلوی بابا عزیز بشم قرآن رو از لبه طاقچه بر میداشتم و با سلام وصلوات می نشستم توی یکی از دلک های کرسی و همونطوری که از گوله گوله های برف رقصان پشت شیشه لذت می بردم ، آروم آروم قران رو تورقی میکردم ... تنها موقع قرآن خوندن بودن که مادر کاری به کارم نداشت ومنو برای آوردن آب سر کاریز یا دنبال تحویل گرفتن گوسفندها از چوپون ده نمی فرستاد...
نزدیکای غروب که حال و هوای آفتاب نشون میداد چیزی به افطار نمونده مادر هم می اومد کنارم و می گفت بلند بخون ...مجبور میشدم بخونم و اونم از روی کتاب خط میبرد . بابا از اون ور کرسی درحالیکه خودش مشغول قرآن خوندن بود ، عین معلم سختگیری غلط هامو گوشزد میکرد اون برف و سرما و سفره افطار با برفک های همیشگی تلویزیون سیاه سفید قدیمی مان و خاطره کمرنگ برنامه آقای ساعتچی ....... حس وحال بیادماندنی داشتند .
اللهم لک صمنا و لک افطرناهای بابا که هیچوقت ترک نمیشد با اون صدای محزون و متین و مهربانش که صوت خاصی هم به دعا میداد .صدای اذان موذن روستا با اون صدای واقعا دلنشینش که ناشناخته مونده بود و اینکه حتماً قبل از افطار باید سوره قدر رو میخوندیم و بعدش اجازه داشتیم برای شکم چرانی.دست نوازش های بابا که تا سالهای بزرگی ام یادم نمیره که بر سرمون میکشید و میگفت آفرین بابا
ظهرها با دهن روزه 5 کیلومتر پیاده روی از مدرسه تا روستا و بعدش که با عجله باید میرفتیم دنبال علف وغذای گوسفندها و آب آوردن از کاریز و رفتن برای چیدن سبزی از باغ بالا که برای خودش تفریحی حساب میشد... پونه و کرفس و نعنا .... سبزی های اون سالها اینا بود ...
سفره افطار هم نون زعفرونی دستپخت مادر ... ماست چکیده و پنیر محلی خودمون ،گردو .... گاهی هم کاچی و سوپی یا آش رشته ای با چای داغ و نبات و سبزی تازه ... رسم شام خوردن دوباره نداشتیم . دیگه تا سحر کسی چیزی نمیخورد ....سحر هم طبق عادت مادر، شاید دوساعت زودتر بیدارمون میکرد برای سحری خوردن. یه شام گرم ....
شاید بعضی وقتها حدود نیم ساعت بعد ازسحری خوردن وقت بود که کاملاً بیدار بودیم و می نشستیم به حرف زدن و شوخی وخنده ...ما دخترها همه توی اتاق بزرگه جمع میشدیم و بابا و مادر هم توی هال مینشستن به نماز و قران .
همیشه لحظات قبل از اذان من بودم که کوزه بدست با یه لیوان دور میگشتم و به همه اعضای خانواده آب میدادم تا افطار فردا ...چقدر باصفا و بی ریا بودیم چقدر واقعا از اومدن ماه رمضون ذوق وشوق داشتیم ، یه خوشحالی واقعی ...
روزه در تار و پود وجودمون حک شده بود ... معنویت رو با ذره ذره وجود حس میکردم . صفای روزه داری رو در عمق جان میچشیدم و همیشه خوشحال بودم که در همه حال تونستم روزه بگیرم حتی سالهای بچه .سالهای متاهلی هم هرگز یک سفره افطار خانوادگی دو نفره باصفا رو به چشم ندیدم چون همیشه مسجد بودیم و توی شلوغی و ازدحام مردم ، دور از هم یا تنهایی با خودم .
پارسال توی همین ماه عزیز و اون اتفاق تلخ که باعث شد بدترین ماه رمضان عمرم بشه ، روزهای سیاه و تلخ دلتنگی برای بچه ام و شنیدن خبر عروسی بلافاصله اش و تنهایی و بی طاقتی ها و چشمه اشکم که خشک نمیشد و ساعتها نشستن سرخاک دوستم افسانه توی گرمای بعدالظهر های رمضان،
حالا که یادم میاد تصور اینکه اون آدم من بودم که چنین طاقت آوردم ، برام سخته ، ... تنها دوستی که برام توی این شهر مونده بود سنگ داغ مزار افسانه بود ...افسانه 24 ساله ی من که دوماه قبلش فوت شده بود با یک دختر 4 ساله که یتیم شد وشوهرش که قبل از چهلم زن گرفت ...
از سالهای دبستان و هق هقم بخاطر باطل شدن روزه تا بیست سال بعد ، اشکهایم سر خاک افسانه، تلخ وشیرین ، همه اینها رفت وتموم شد و به برگهای گذشته سرنوشتم پیوست ...
نمیگم که دیدنش سر صبح شنبه بعد از گذشت یک سال توی اون ماشین شیک در حال رانندگی و یه دونه شوهر خندون در حال خوش و بش کردن و دیدن دخترش توی صندلی عقب ماشین خیلی خوشحالم کرد ... چون هنوز اونقدر وارسته نشده ام که این چیزها به من اثر نکنه ... اما خوشحالم که تونستم خودمو کنترل کنم و فکر آماده به راهم رو از هزار راه نرفته اش باز بدارم ...
کسی که گریه ها واشک هاشو به جون می خریدم ... وقتی خودم توی غربت در اوج غم وتنهایی بودم ، روزهای بعد از طلاق اون بود که هر روز حرفهاشو به من ، میزد و من سنگ صبورش بودم ... از اینکه هیچ راه در آمدی نداره و مجبوره خیاطی کنه و هزار ویک بدبختی دیگه برام میگفت ومن ساده چه اشک ها براش می ریختم درحالی که اون توی خونه باباش و تحت حمایت دلسوزانه خانوادش و دخترشم پیش خودش بود ..... روزگار چیز عجیبیه .. این عجیب بودنش رو با تمام وجود لمس کردم ... چه جیزهایی تجربه کردم تو زندگیم ... وقتی خودم روبراه بودم به شوهرسابق گفتم که این دوستمه...... که الان مجبوره دوشیفت منشیگری وخیاطی کنه ... توی اداره ات استخدامش کن ... اینجوری شد که اون دوتا شدن همکار جون جونی همدیگه. رئیس و مرئوس ...سفر کاری به تهران و چابهار و... مهمونی های خانوادگیمون شروع شد ...
بیشترش دلم رو میسوزونه ، پس بذار به تاریخ بپیونده ماجرای اون دوتا و من با اون دوتا ... از بعد جدائیم ارتباطم بکلی باهاش قطع بود تا اینکه خواستگارش اومده بود اداره من برای تحقیق راجع به شایعات .... شایدم یک کم دلم میخواست بنشینم و با بدجنسی بگم آره بشین برات بگم چی دیدم . اما یک آن از گفتنش دچار نفرت شدم و حالم از خودم بهم خورد و سعی کردم نه تنها دروغ نگم بلکه راست ها رو هم نگم برای اینکه اون دوست سابق یک خواستگار خوب رو از دست نده بعدها به گوشم رسید که ازدواج کرده با همون آقا و حضانت دخترشم با خودشه وحتی با شوهر سابق من و زن جدیدش ارتباط خانوادگی داره ... کسی که زمانی اسم من از زبونش نمیافتاد و خودش رو تاابد مدیون من میدونست که باعث شدم تو یک اداره دولتی استخدام بشه اونم با مدرک دانشجوی لیسانس بودن .وجدانم راحته که هرگز در حق دوستم خیانت نکردم وتاجائی که از دستم بر اومد کمکش کردم.
الان اصلا ناراحت نیستم چون من همه اونا رو آزادانه بخشیده ام و اجازه داده ام که به راه خودشون برن .... به سمت بهترین خیر و مصلحتشون برن ... من اونا رو بخشیدم از ته قلب . اونا توی ذهن من جایی ندارن و ذهن و قلب من از وجود اونا پاک پاکه .باید باشه.... من فقط از وسط جمع اونا یک دونه گل زیبا و قشنگ ، یک تیکه از وجودم ، پسرم ، پاره تنم رو جا گذاشتم که میدونم تا دنیا دنیاست چشمم دنبالشه ... خدایا فقط اونو به من برگردون . خدایای عزیزم تو همه چیز رو زیبا آفریدی ، فقط ما آدمهائیم که بدی رو بوجود می آریم ... خدایا به اونا خوشبختی بیشتر و به من هم قدرت صبر و ایمان بیشتری عطا کن .
امروز صبح برای اولین بار شهود و آگاهی الهی درون برای نشانه ها رو به چشم دیدم ... بخاطر اتفاقی ناگهانی مجبور شدم با تاکسی برم و راننده تاکسی که پیرمرد سفید موی تپلی بود ناگهان وبدون هیچ مقدمه ای از مقصدم پرسید واینکه آیا کارمند اونجام؟ وقتی گفتم بله ... شروع کرد به گفتن جملاتی که خیلی بهش نیاز داشتم .... و انگار دنیا و کائنات این پیرمرد رو سرراه من قرار داده که بهم این تلنگر رو بزنه .
میگفت : دخترم به دو چیز مغرور نباش به جوانیت و به کارت ... مغرور وخودخواه نباش ... بندگان خدارو دوست داشته باش ... تکبر نکن برای خلق .. دست افتادگان روبگیر ... می گفت ما شیعه ایم .باید مثل امامان معصوم متواضع وخاکی و مظلوم باشیم ... حرفهاش به دل می نشست ... نمیدونم از کجا فهمیده بود که دیروز من برای اولین بار تو عمرم با کسی برخورد لفظی وحشتناکی راه انداختم که بعدش وقتی فکر میکردم فهمیدم که دلخوری من و اون قضیه ٬ناشی از تکبر پنهان و نامحسوس خودم بود ... ناشی از غرورم و دوست نداشتن دیگران و خودخواهی بود .انگار خبر داشت که من دل کسی رو شکسته بودم ... انگار از جریان من خبر داشت ... می گفت اگر با مردم مهربان باشی خدا عمرت رو زیاد می کنه ...نعمتهات رو زیاد می کنه .راضیت می کنه .اگر راننده بودی ترمز کن تا پیاده ای رد شه با محبت ... اگر کارگشای مردم باشی خدا گره از کار خودت باز می کنه .
تاکید داشت روی اینکه همه این کارها رو با محبت انجام بده ... یعنی همون مفهوم عشق که کلی از دانشمندای علوم ذهنی و روانشناسها براش قلم فرسائی کردن ... حرفهاش مفاهیم بلندی داشت که توی کلمات ساده وبی پیرایه از زبون یه پیرمرد راننده تاکسی بیرون می اومد ....از خودم شرمم اومد و خجالتزده وجدان ودرون و ضمیر ناخودآگاهم شدم . دنیا چقدر پر از نشانه است . باید چشم دل رو باز کرد . خدایا منو ببخش ومنو دچار کارمای اون تکبرم نکن . آمین
نیمه شب اس ام اس داد یادته پاسال این شبها باهم دعوا میکردیم سراینکه چه روزی بریم دادگاه ... و بقیشم طبق معمول انداختن تقصیرا به گردن من و اینکه نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ می شود وبدون تو معنی زندگی را نمیفهمم و با این زنم انگار دارم خانه روی آب میسازم ولی تو سنگدل اصلا یاد من نمیکنی ومعلوم میشه تو این ده سال هم دوستم نداشتی و از این حرفهای بی معنی ...... یادم افتاد که پارسال یکی از شبهای ماه رمضان که من خونه رو ازش جدا کرده بودم ولی طلاق نگرفته بودیم هنوز ٬ اومد خونه و شروع کرد بهانه گیری و لب تاپم رو که دم دستش بود آنچنان زد به زمین که خرد و خاکشیر شد ... بچه رو فرستاده بود شهرستان خونه باباش ... یهو فهمیدم که اوضاعش خراب و داغونه وقتی رفت تو اتاق چادرم رو ورداشتم و از خونه پریدم بیرون از ترس جونم ... که موفق نشدم و فهمیدو با اون پنجه های قوی اش منو از توی راه پله کشوند توخونه .از شدت ترس دست و پام بی حس و نافرمان شده بود ... خودمو به نرده های در چسبوندم و درحالتیکه نفسم از ترس بالا نمی اومد بزور گفتم کمک ... دوتا از همسایه ها از سر وصدای کشمکش ما اومدن بیرون و گفتن که چی شده ... بهشون گفت که زنم هست و به شما مربوط نیست .اونا هم رفتن تو خونه شون ومن موندم و یک جلاد ... یک وحشی ... یک کسی که خون جلوی چشمهاشو گرفته بود ... اونشب رو هرگز یادم نمیره ... آخرین کتکی بود که توی اون زندگی سیاه خوردم و یکی از بدترینهاش ... تنها خوبی اش این بود که لباس مسجد تنش بود و شلوارش کمربند نداشت وگرنه در اینجور مواقع بسرعت دست و پاهامو با روسری ام می بست و کمربندش رو دور دستش گره میزد و شروع میکرد به وحشیانه زدن ...هرگز یادم نمیره وقتی دستش رو می دیدم که بالا میره فکر میکردم الان یا چشمم کور میشه یا خواهم مرد ... اما بعد که نفسم رو به سختی بیرون می فرستادم ضربه بعدی به جای بدتری ... شاید برای کسی متصور نباشه ...برای کسی که کتک نخورده باشه متصور نیست که بدترین ضربات چی ان که آدم رو از پا میندازه ... بدترین ضربات توی قفسه سینه و پشت ران پا... توی اون حالت که چشمهام جایی رو نمی دید کاغذی آورد و خودکاری که بنویس من به میل و اراده خودم از کارم استعفا می دهم و از دانشگاهم انصراف میدهم ... و من می نوشتم از ترس جان ... نشانه میگرفت از دومتری و وناگهان جلو می آمد و با تمام وجود به پهلویم لگدی میزد بعدش یک دور اتاق رو میچرخید تا نفس بگیره و با دیدن کوچکترین علامت حیات در من دوباره با تمام وجود ضربه ای دیگر ... من نای کشیدن نفس نداشتم چه برسه به اینکه فریاد بزنم ... صدایم خشکیده بود فقط به فکر این بودم که نفسم قطع نشه وبرای همین با تمام وجود دنبال رهایی نفس بودم که بالا نمی اومد.... اونقدر با ضربات لگد و مشت باتمام قوای مردانه اش به تن و بدن و صورتم زد که از زیر چشمم تا زیر چونه ام سیاه سیاه شد .درست یک سال پیش ...
جمعه صبح ساعت هفت و نیم دم در خونش بودم برای اینکه پسرمو بیارم ... تازه یکی دوهفته است که دارم مرتب جمعه میرم دنبالش و باباش توی شهر هست ... آخه هر هفته به یه دلیلی اس ام اس میداد که توشهر نیستم .مسافرتم یا ماموریتم ... یا اصلا بچه رو فرستادم خونه بابام و نیست ...خوبی ماه مبارک در اینه که نمیتونه دیگه مسافرت رفتن رو بهانه کنه یا بگه ماموریتم ...منم دندون رو جگر میذاشتم و تحمل میکردم تا نرم دوباره اون کلانتری محلشون ...
نمیدونم از کجا بگم از اینکه حتی از کلانتری رفتن ومامور بردن دم خونش ... اونیکه آسیب میبینه منم ... ونه اون ... اون توی خونش نشسته وباخیال راحت در کنار همسر وفرزندش زندگیشو میکنه ومن ساعتها باید توی راهروهای کلانتری منتظر یک گروهبان بمونم تا باهام بیاد و توی راه بجای اینکه حال پریشون من رو بعنوان یک مادر مضطرب درک کنه دنبال اینه که از من شماره بگیره و یا کاری کنه که دفعه بعد هم بیام پیش خودش و در نهایت در کمال خباثت ... ده هزار تومن پول چایی ازم بگیره و نتیجه اش هم هیچی ....از اول حس تلخ و منفی ای به مامور بردن داشتم و ذهنیتم منفی بود و اینطور شد که اون مرد اینطوری داغونم کنه با اون رفتارش ...آخه از کجا و به کجا شکایت کنم ؟ ...
گاهی دلم میخواد توشهر خودم بودم یا بین خانواده ٬ شاید اوضاعم بهتر می بود اما وقتی عاقلانه بهش فکر میکنم میبینم همین تنهاییم و دور بودنم از فامیل وخانواده توی این روزهای تلخ خودش موهبتی بوده برام .توی این یکسال تلخی که بر من گذشت لااقل حرف وحدیث فامیل رو نشنیدم ... البته هیچوقت از لطف خدا غافل نشدم و روز به روز محبت وعشق الهی رو توی زندگیم به چشم میبینم . این گلایه ها هم فقط از بی مهری آدمها و مخلوقاتشه که خودش میدونه حکایت ناشکری نیست ... مطمئنم به همین زودیها اون مرد هم خسته میشه و بزودی زود پسرک نازنین منو به من بر میگردونه ...اونقدر مطمئنم که پسرم رو توی کلاس زبان ثبت نام کرده ام و قراره هر روز عصر باهم بریم پیاده روی و دوچرخه سواری
فنچ هایی که خریدم چهار تا تخم کوچولو هرکدوم اندازه یه لوبیا گذاشتن . پسرکم هر دودقیقه یه بار میرفت و گزارش لحظه به لحظه جابجا شدنشون رو با هیجان اعلام میکرد ... احتمالا هفته آینده که برم دنبالش جوجه ها سر از تخم در آوردن و میتونه ببیندشون.
هرهفته که بچه رو غروب جمعه میبرم و تحویلش میدم ٬ بعد از چندساعت باباش شروع میکنه یه سری اس ام اس فحش آلود ارسال کردن تو این مضامین که ای نامادری ... ای پلید بی محبت ... ای موجود مغرور ... ای فلان... چرا با بچه طوری رفتار میکنی که وقتی از پیش تو بر میگرده اینقدر مارو اذیت میکنه ... ومن نمیدونم چی بگم .... تازگی ها گیر داده که بیا چندمیلیون بهت بدم و بچه رو فراموش کن ... نمیدونم تو فکرش چی میگذره که به این مرحله میرسه همچین پیشنهادی به من بده ... کار همیشه اش شده این توهین و تحقیرها ... درحالیکه خدامیدونه در لحظه هایی که بچم هستم ٬ هیچوقت کلمه ای درباره اینکه تو خونه باباش چیکار میکنه یا زن باباش چطوریه ویا مسائل مربوط به اونا ازش نمیپرسم تا فکر بچه مشغول نشه .... برعکس خودش که هر دفعه ذهن بچه رو شستشو میده تا گزارش کارای منو ازش بگیره ... وکاملاْ از رفتارها و حرفهای پسرم معلومه و قلبم آتیش میگیره از بی فکری این مرد ...اما چه کار میتونم بکنم ؟
بهش میگم خب بچه است و نمیتونه حرف دلش رو به زبون بیاره با شیطونی و حرف گوش نکردن ابرازش میکنه . اونام بجای اینکه قلب دلتنگ یه بچه رو درک کنن شروع میکنن به رفتارهای تدافعی و غیر اصولی باهاش ... گذشته ها همیشه از رفتارهای کاملاْ بیفکرانه اش با بچه شاکی بودم و حالا که ازش دورم بیشترین نگرانیم از اینه که برای هر موضوع کوچیکی با تنبیه بدنی یا زورگویی بچه رو ساکت می کنه ... اصلا به فکر ریشه یابی مشکل رفتاری بچه نبود . همونطور که باخود من سالها اونطور رفتار کرده بود که فقط با کتک زدن و تو دهنی زدن و یا تهدید به کشتن ٬ساکتم میکرد ٬ پسر نازنینم رو به فقط به رحمت وعشق الهی سپرده ام و با یقین و ایمان در آرامشم ... به وعده خدا شک ندارم ...
هر دفعه که میرم دنبالش از یک قدمی میپره هوا و با تمام وجود خودشو میندازه تو بغلم و سروصورتم رو با ولع میبوسه که اینکارش از هر خنجری قلب منو بیشتر میسوزونه چون عمق دلتنگی بچمو میفهمم ... وقتی میشینه تو ماشین اولین حرفش اینه که مامان ... من خیلی دوست دارم همیشه پیش شما باشم ... اینطوریه که چند هفته است هر صبح جمعه یک عالم اشک بدون هیچ حرفی از چشمام سرازیر میشه .
دعا می کنم این حادثه تلخ برای هیچ مادری توی دنیا اتفاق نیافته ... همیشه فکر میکردم من خیلی مقاوم وصبورم ... حتی از این مشکل سخت تر ها ... اما وقتی شدم نقش اول این اتفاق تو زندگی خودم ٬ فهمیدم اونقدرها هم صبور و مقاوم نیستم ... تو این یک سال دوری ٬تازه اوج و عمق واژه محبت رو درک کردم ... شاید این یک موهبت ناشناخته خدایی باشه برام . گاهی که وقت میذارم و فکر میکنم ٬ میگن عشق خدا به بنده اش از عشق مادر به فرزندش بیشتره ... دلم پر میشه از شوق و امید و شکر ... چه خدای خوبی داریم .