جمعه صبح ساعت هفت و نیم دم در خونش بودم برای اینکه پسرمو بیارم ... تازه یکی دوهفته است که دارم مرتب جمعه میرم دنبالش و باباش توی شهر هست ... آخه هر هفته به یه دلیلی اس ام اس میداد که توشهر نیستم .مسافرتم یا ماموریتم ... یا اصلا بچه رو فرستادم خونه بابام و نیست ...خوبی ماه مبارک در اینه که نمیتونه دیگه مسافرت رفتن رو بهانه کنه یا بگه ماموریتم ...منم دندون رو جگر میذاشتم و تحمل میکردم تا نرم دوباره اون کلانتری محلشون ...
نمیدونم از کجا بگم از اینکه حتی از کلانتری رفتن ومامور بردن دم خونش ... اونیکه آسیب میبینه منم ... ونه اون ... اون توی خونش نشسته وباخیال راحت در کنار همسر وفرزندش زندگیشو میکنه ومن ساعتها باید توی راهروهای کلانتری منتظر یک گروهبان بمونم تا باهام بیاد و توی راه بجای اینکه حال پریشون من رو بعنوان یک مادر مضطرب درک کنه دنبال اینه که از من شماره بگیره و یا کاری کنه که دفعه بعد هم بیام پیش خودش و در نهایت در کمال خباثت ... ده هزار تومن پول چایی ازم بگیره و نتیجه اش هم هیچی ....از اول حس تلخ و منفی ای به مامور بردن داشتم و ذهنیتم منفی بود و اینطور شد که اون مرد اینطوری داغونم کنه با اون رفتارش ...آخه از کجا و به کجا شکایت کنم ؟ ...
گاهی دلم میخواد توشهر خودم بودم یا بین خانواده ٬ شاید اوضاعم بهتر می بود اما وقتی عاقلانه بهش فکر میکنم میبینم همین تنهاییم و دور بودنم از فامیل وخانواده توی این روزهای تلخ خودش موهبتی بوده برام .توی این یکسال تلخی که بر من گذشت لااقل حرف وحدیث فامیل رو نشنیدم ... البته هیچوقت از لطف خدا غافل نشدم و روز به روز محبت وعشق الهی رو توی زندگیم به چشم میبینم . این گلایه ها هم فقط از بی مهری آدمها و مخلوقاتشه که خودش میدونه حکایت ناشکری نیست ... مطمئنم به همین زودیها اون مرد هم خسته میشه و بزودی زود پسرک نازنین منو به من بر میگردونه ...اونقدر مطمئنم که پسرم رو توی کلاس زبان ثبت نام کرده ام و قراره هر روز عصر باهم بریم پیاده روی و دوچرخه سواری
فنچ هایی که خریدم چهار تا تخم کوچولو هرکدوم اندازه یه لوبیا گذاشتن . پسرکم هر دودقیقه یه بار میرفت و گزارش لحظه به لحظه جابجا شدنشون رو با هیجان اعلام میکرد ... احتمالا هفته آینده که برم دنبالش جوجه ها سر از تخم در آوردن و میتونه ببیندشون.
هرهفته که بچه رو غروب جمعه میبرم و تحویلش میدم ٬ بعد از چندساعت باباش شروع میکنه یه سری اس ام اس فحش آلود ارسال کردن تو این مضامین که ای نامادری ... ای پلید بی محبت ... ای موجود مغرور ... ای فلان... چرا با بچه طوری رفتار میکنی که وقتی از پیش تو بر میگرده اینقدر مارو اذیت میکنه ... ومن نمیدونم چی بگم .... تازگی ها گیر داده که بیا چندمیلیون بهت بدم و بچه رو فراموش کن ... نمیدونم تو فکرش چی میگذره که به این مرحله میرسه همچین پیشنهادی به من بده ... کار همیشه اش شده این توهین و تحقیرها ... درحالیکه خدامیدونه در لحظه هایی که بچم هستم ٬ هیچوقت کلمه ای درباره اینکه تو خونه باباش چیکار میکنه یا زن باباش چطوریه ویا مسائل مربوط به اونا ازش نمیپرسم تا فکر بچه مشغول نشه .... برعکس خودش که هر دفعه ذهن بچه رو شستشو میده تا گزارش کارای منو ازش بگیره ... وکاملاْ از رفتارها و حرفهای پسرم معلومه و قلبم آتیش میگیره از بی فکری این مرد ...اما چه کار میتونم بکنم ؟
بهش میگم خب بچه است و نمیتونه حرف دلش رو به زبون بیاره با شیطونی و حرف گوش نکردن ابرازش میکنه . اونام بجای اینکه قلب دلتنگ یه بچه رو درک کنن شروع میکنن به رفتارهای تدافعی و غیر اصولی باهاش ... گذشته ها همیشه از رفتارهای کاملاْ بیفکرانه اش با بچه شاکی بودم و حالا که ازش دورم بیشترین نگرانیم از اینه که برای هر موضوع کوچیکی با تنبیه بدنی یا زورگویی بچه رو ساکت می کنه ... اصلا به فکر ریشه یابی مشکل رفتاری بچه نبود . همونطور که باخود من سالها اونطور رفتار کرده بود که فقط با کتک زدن و تو دهنی زدن و یا تهدید به کشتن ٬ساکتم میکرد ٬ پسر نازنینم رو به فقط به رحمت وعشق الهی سپرده ام و با یقین و ایمان در آرامشم ... به وعده خدا شک ندارم ...
هر دفعه که میرم دنبالش از یک قدمی میپره هوا و با تمام وجود خودشو میندازه تو بغلم و سروصورتم رو با ولع میبوسه که اینکارش از هر خنجری قلب منو بیشتر میسوزونه چون عمق دلتنگی بچمو میفهمم ... وقتی میشینه تو ماشین اولین حرفش اینه که مامان ... من خیلی دوست دارم همیشه پیش شما باشم ... اینطوریه که چند هفته است هر صبح جمعه یک عالم اشک بدون هیچ حرفی از چشمام سرازیر میشه .
دعا می کنم این حادثه تلخ برای هیچ مادری توی دنیا اتفاق نیافته ... همیشه فکر میکردم من خیلی مقاوم وصبورم ... حتی از این مشکل سخت تر ها ... اما وقتی شدم نقش اول این اتفاق تو زندگی خودم ٬ فهمیدم اونقدرها هم صبور و مقاوم نیستم ... تو این یک سال دوری ٬تازه اوج و عمق واژه محبت رو درک کردم ... شاید این یک موهبت ناشناخته خدایی باشه برام . گاهی که وقت میذارم و فکر میکنم ٬ میگن عشق خدا به بنده اش از عشق مادر به فرزندش بیشتره ... دلم پر میشه از شوق و امید و شکر ... چه خدای خوبی داریم .