دلم تنگ شده برای خنده های معصومانه اش . برای بغل کردنش . برای بوئیدنش . برای محکم فشردنش . برای بوسیدنش .امشب دوباره از اون شبهاست که هیچ چیز تسکینم نمیده . هیچ کس نمیفهمه مگر کسی که درد منو داشته باشه .میخوام تموم دنیارو بدم که فقط لحظه ای در آغوشش بگیرم و ببوسمش .
عزیز مامان ... کجایی ؟ الان داری باکی بازی میکنی ؟ بیاد مامانت هم هستی ؟ همه هستی من تویی . میخندی یاگریه میکنی ؟ خوشحالی یا ناراحت ؟ سیری یا گرسنه ای ؟ چی تنت کردن ؟چرا تو رو از من گرفتن نازنین مادر ؟ مگه من مامانت نبودم ؟ مگه دروغ بود ؟ نه بخدا راست بود . شیش سال مامانیت بودم . فقط من و نه هیچکس دیگه .به خنده هات خندیدم .به گریه هات گریه کردم . به همین راحتی نادیده شد . چطور میگن برای این کارهات مزدی بگیر و پاره تنت رو فراموش کن ؟ کسی هست که بیشتر از من دوستت داشته باشه ؟ کسی هست که حاضر باشه برای خندیدنت دنیا رو زیر و رو کنه ؟