به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


یه چندروز برای ماموریت کاری رفته بودم شهرخودمون ...پیرو اون پست قبلیم راجع به قصه تنهایی من ٬ که نمیخواستم دیگه تا آخر عمر برم روستا یه روز رئیس بصورت ناگهانی برام حکم زد که باید برم اونجا ... منم با تردید و دودلی قبول کردم ... برای چهار روز از هشت صبح تا هشت شب اونجا در گیر بودم و نمیتونستم برم روستا ...

روستای ما ۳۵ کیلومتر باشهرمون فاصله داره ... باوجودی که دوس نداشتم برم خونه خواهرم اما چون همه همکارا میدونن من اهل اونجام واگه تقاضای مهمانسرا میکردم  همه تعجب میکردن که  چرا این دختره از خونوادش فراریه ٬ مجبور شدم برم اونجا .

البته یکی از اون خواهرایی که توی اتفاق جنجالی ایام عید اونجا نبود ... روز اول که بعد از تموم شدن کارام رسیدم خونه ٬ خواهرم گفت : مادر زنگ زده که به تو بگم بری ده ...که من پیغام دادم تاوقتی از من معذرت خواهی نکردید من پامو اونجا نمیذارم.. روز بعد که برگشتم خونه دیدم مادر اومده شهر ... و ساکت و غمزده نشسته. باهاش احوالپرسی کردم.

برای اینکه اعتراف نکنه اومدم تورو ببینم ٬میگه اومدم که باغچه حیاط  ا ( خواهرم ) رو وجین کنم .... خب باشه ... فهمیدم. تو ۳۵ کیلومترو کوبیدی که بیای باغچه سبزی دخترت رو مرتب کنی؟ ... حرف زدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ... اما با یه حس خفقان و ناراحتی در دل  .. دلم میخواست  می رفتم مهمانسرای اداره واینطور ملاقاتی نمیداشتم با مادر خانمی که بخدا نمیدونم باهاش چطور رفتار کنم

 مریضه ٬ قند داره واصلا اهل دارو خوردن مرتب نیست ... مدام ناله میکنه یا توی امامزاده روستا نذری میده که قندش خوب بشه ... بهش میگم خب چرا داروهاتو نمیخوری تا خوب بشی ؟ میگه میخورم ... میگم پرهیز کن ... میگه نمیتونم نون نخورم ... سیب زمینی نخورم.. پس بمیرم دیگه ... دلم میسوزه که مادرم توی بی سوادی و نا آگاهی خودش گرفتاره و اصلا هم بفکر خودش نیست ...

میدونم که شدیداً افسرده است ... توی روستا ... دور از همه بچه هاش ....با بابای پیرمرد که ۳۰ سال از خودش بزرگتره و گوشش نمیشنوه و همزبون مادر نیست و هزار و یک چیز دیگه ... غصه مشکلات ما دخترا . مدام هم با تلقین و تکرار خودش رو بدتر میکنه .

هرروز کارش پشت تلفن گریه است ... روزی چند بار ( ازش دور باشه )کفن شو میاره و باز میکنه و دوباره تا میزنه ... حتی پنبه گذاشته توش آماده ... بارها زنگ زده و به همه سفارش کرده که اگه مردم ٬ پارچه فلان چیز رو کجا گذاشتم٬ دنبالش نگردید یاصندوقچه فلان جا توش چی گذاشتم و از این حرفا ...دلم آتش می گیره از تنهایی مادرم ... اما نمیتونم بهش نزدیک بشم ...

خیلی حرص و غصه میخوره اصلا نمیتونه آروم بگیره ... اگر از غصه های ما بفهمه ٬ بدون اینکه بتونه به ما کمکی بکنه ٬دق میکنه و خودش و مارو بدتر آزار میده .برای همین ترجیح میدیم هیچی بهش نگیم ٬ اینجوریه که همیشه ازمحبت و مشورت وخیرخواهی و تدبیر مادرانه  محروم بوده ایم. بخصوص ما دخترهای کوچکتر که یه جورایی جزو نسل امروز حساب میشیم و فاصله سنی زیاد باهاش داریم .

دلم میسوزه که وقتی ۱۵ ساله بوده زن یه مرد که جای باباش بوده شده ومادر دو تا بچه همسن خودش ...و پشت سر هم بچه اورده ... بابامم اهل ابراز محبت نبوده ... اهل نوازش زن نبوده ... سرسخت و بی خیال بوده ... هرگزبعنوان یک زن آرزویی نداشته .اگرم داشته نمیتونسته بهشون برسه . اما کاری از دست من براش ساخته نیست ...


 حاضر نیستن روستا رو ول کنن وبیان با ما بچه ها (هرچند چیز ممکنی هم نیست ٬ بااین دامادهای عزیز٬ کجا برن ؟ ) ... زبونشم تند و تیزه ... دوس داره خانم خونه خودش باشه اما نمیتونه ... هیچوقت هم از یک روز بیشترخونه ما دخترها نمیتونست و نمیتونه طاقت بیاره.

دوس داره صبح زود بیدار شه وبره تو باغ یا بره به مرغها دونه بده یا دلش میخواد شام زود بخوره بره بخوابه اما خونه دخترهاش باید تا ساعت ۱۱ یا ۱۲ صبر کنه . هرچند من وخواهراها خیلی مراعات می کردیم ولی هیچوقت رضایت مادر جلب نمیشه ... یا از دست نمازنخوندن دامادهاش حرص وغصه( غصه های الکی ) میخوره ...

 اون شب زود رفتم وخوابیدم تا صبح که توی خواب وبیداری اومد بالاسرم وگفت : مادر .. من دارم میرم ... کاری نداری .. یادم افتاد که مینی بوس روستا ساعت شیش ونیم راه میافته ...

بلند شدم وروبوسی و خداحافظی کردیم . تا دم در رفت و دوباره برگشت . دیدم از توی زنبیلش یک بسته گردو وعناب در آورد وگفت ...مادر اینا رو برات آوردم ببری باخودت .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.