از شب جمعه اومد پیش من تا امروز صبح.
نشستیم خونه . پسرکم داره تو عالم خودش زمزمه میکنه ... دلم گرفتاره ... به عشق مادر ... میگه آره ... (به تقلید از یه آهنگ پاپ که جایی شنیده )
با تعجب بهش گوش میدم ... وبعد بغلش میکنم میگم چی میخونی مامانی ؟ میگه می دونی مامان وقتی از پیشت میرم دیگه دل ندارم ... دلم ترکیده ... میگم خدانکنه مامان ...
همونجور که داره مقواهای رنگیشو برای کاردستی قیچی میکنه میگه آخه دلم تیکه پاره میشه ...
کاش می مردم واین حرفا رو نمی شنیدم .آخه صبح هم وقتی داشتم می بردمش مهد ازم پرسید : مامان امروز کی میاد دنبالم ؟ ومن گفتم بابا ٬ اما زود زود باز میای پیش خودم . رفت تو فکر و دستاشو گذاشت لب پنجره ماشین و هیچی نگفت . بعد چند دقیقه گفت : من خیلی غمگینم مامان . آخه هی میام پیشت زود باید برم .
اس ام اس زدم به باباش که ببین بچه افسرده شده ... حالا تو هی عقده ها و کینه هاتو سر حق یک طفل زبون بسته خالی کن که مادرشو نبینه ٬ بعد ادعای دلسوزترین پدر دنیات هم گوش فلک رو کر کرده ... بازشروع میکنه به دروغ بافی که برعکس وقتی بهش میگم برو پیش مامان شروع میکنه به گریه که نه نمی خوام برم و زود بیا دنبالم و از این حرفا ... درحالیکه نمی بینه وقتی میرم دنبال بچم میاد توبغلم اونقدر دست و صورتمو غرق بوسه میکنه که اشک سنگ درمیاد ... و اون پدر سنگدل .. خدایا تا کی ؟
ظاهراْ جنین بچشون از بین رفته . می ترسم با پسرکم بدرفتاری کنه بخاطر شکستش .