جواب پیام و تماس منو نمی ده . یعنی با من راه بیا تا بچتو ببینی ... اما من قوی هستم .از اداره آمدم خونه و میخوام زندگی مو بکنم .اصلنم دلم برای بچه تنگ نمیشه ... عیدی هاشو که از بابا بزرگ و خاله ها گرفتم میذارم تو کیفم . دوتا کتابی که روز آخر رفتنش ازم قول گرفته بود براش بخونم رو دوباره میذارم توی قفسه کتابا. هروقت بیاد براش میخونم .بالاخره که میاد بچم . من بدنیاش آوردم . بقول اون شاعر : هیچوقت آدم نمی تونه بگه " مادر سابق من "
***
شاید بد نباشد که تصمیم بگیرم تا آخر عمر ازدواج نکنم و حضانت بچمو بگیرم ...چرا بخاطر مردی که بعدها شاید مرا بخواهد بچه ای که حتماْ مرا میخواهد از دست بدهم ؟