به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دیروز بعد از الظهر رفتم برای ورزش ... اونجا یک کلاس آمادگی جسمانی برای بچه های ۴  یا ۵ ساله بود ... پسرهای کوچولوی بامزه با دخترهای خانووم و درعین حال شیطون .. داشتیم ورزش میکردیم اونا هم همینطور ایستاده بودن نگاهمون میکردن ... اونقدر شیطونی میکردن که خدامیدونه ... بعضی هاشون کلاس اولی بودن پز کارنامه هاشونو به هم میدادن .... اما دلم غمگین بود چون با دیدن اونا یاد پسرکم بودم و درتمام مدت آنچنان حالم گرفته بود و بغض داشتم که فقط دلم میخواست بزنم بیرون و عین دیوانه ها فرار کنم ... اما بخاطر مربی سختگیر با اون تیکه هایی که بارآدم میکنه موندم .داشتم از خفقان میمردم ... چه آرزوهایی برای پسرکم داشتم میخواستم بفرستمش رزمی کار بشه ... میخواستم هرورز با خودم ببرمش باشگاه ... اما حالا چی ؟ زیر دست زن بابا ؟


 بعدش اومدم بیرون و رفتم  یک دل سیر برای خودم اشک ریختم و راه رفتم تا برسم کتابخونه ..... فقط داشتم باخودم فک میکردم که چه آرزوها برای تربیت بچم داشتم و با سادگی گول خوردم و از دستش دادم .اما دیشب همه دنیا دست به دست هم داده بود که من رو از پا دربیاره ... اصلا ناخودآگاه داشتم میرفتم به جاهایی که با بچم رفته بودم ... میرفتم برای خودآزاری ... توی کتابخونه بخش بازی و نقاشی کودکانش دم در ورودیه . اول باید از اونجا رد بشی و بعد برسی به پذیرش ... عجیب بوی پسرکم از اونجا می اومد .

کسی نبود برای همین رفتم روی صندلی کوچیک چوبیش نشستم و بیاد اون دوسه باری که آورده بودمش تا اونجا نقاشی بکشه فکر کردم .... به دستهای کوچیکش که پازل نقشه ایران رو تند تند درست میکرد .... به نقاشیش که خانوم مهربون کتابخونه زد به تابلو ... به اینکه چندین بار مدام میگفت مامان دوباره بریم اونجایی که من نقاشی بکشم بزنن به دیوار ومن بخاطر مشغله ای که داشتم و مسیر کتابخونه که خیلی از خونه دور بود نمی بردمش ... کاش میمردم ولی بچمو دوباره میبردم . حالا کی بچمو میبره همیچین جایی ؟ کی؟

اومدم بیرون و سر راهم رفتم توی یک لوازم ورزشی برای خرید٬ موقع بیرون اومدن باز فکر پسرکم مثل آوار خراب شد روی روحم و آنچنان بیقرار شدم درحدی که نمیتونستم مث آدم عادی به راه رفتنم ادامه بدم . با دیدن یک مادر و پسر توی شکل و قد و قیافه خودم و پسرک  که درحال خندیدن باهم وارد مغازه شدن  ... دلم خواست همونجا بشینم وزار زار گریه کنم .... دلم خواست زمان متوقف بشه یا من چشمهامو ببندم و وقتی باز کنم  دیگه کسی به من نگه که بچه ات دیگر در اختیار تو نیست .مال تو نیست .مادرش کس دیگه ای است ...




دیشب چقدر تلخ بود  .تلخ  تر از زهر ... خونه نفت نداشتم ... چراغ گرمکن خاموش بود ..هوای زیرصفر... دلم نمیخواست برم خونه ... اما یکی از دوستان که روستایی  اصیل و با عزت نفسی هست  و برای  تعطیلات بین دو ترم رفته بود روستاشون٬ اون شب اومده بود بهم زنگ زد و گفت بیا سوغاتی هاتو ببر!  . گفتم نمیام ، خلق وخوی درس حسابی ندارم .ممکنه حال تورو هم داغون کنم .اصرار کرد و رفتم خونه اش ...

چون اونهم روستایی هست و برای همین حرفهای مشترک زیادی بود .از حرفهاش درمورد کشت وکار و گله و  وضعیت مردم تو ده  لذت میبردم ومیرفتم به سالهای دانشجویی خودم  اینکه خجالت کشیده از پدرش مطالبه پول بکنه ... دقیقا یاد خودم افتادم که نیازمند بودم ولی می دیدم بابا هم ندارد پس با کفش پاره دهن واکرده میرفتم کلاس . قبلا زیاد با این دوستم در ارتباط نبودم چون خوب نمی شناختمش اما حالا حتماْ بیشتر بهش سر میزنم .

 سوغاتی ها و خوراکیهای خوشمزه وبی نظیر  محصول روستا که مادرش دلسوزانه براش گذاشته بود بخورد رو چه ساده و بی پیرایه ردیف کرده بود جلوم که بخور ...بخور... حالم بهتر شده بود.هرچند درد من براش قابل لمس نبود  اما اینکه به روح باصفاش اعتماد داشتم چقدر کمیاب  و با ارزش بود برام ...با هیجان وعشق وسادگی از بچه های خواهر برادر هاش میگفت و  اینکه موقع اومدنش چقدر گریه کرده اند .

 ده سال پیش منم همین بودم  وحالا این شدم .... خونه اش  با بخاری برقی گرم بود و با خنده ها و صفا و صمیمت روستایی اش منو به اوج حسرت برد .حسرت گذشته ها ... حسرت این دل شاد و این فکر بی دغدغه ... درهجوم  رنجهای زندگی و رخوت شهری  اینچنین بی تابم و بیقرار ....در آروزی لحظه ای آرامش ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.