به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دلم گرفته است ... خدایامن از تو دولت نمی خواهم ...متاع دنیا و شوکت نمی خواهم فقطط زلطف بیکرانت ... به من عطا کن آرامش خاطر ...ای خالق قادر .....کاش امشب مرگ من می رسید هزار درد بی درمان دارم که کسی نمیدونه . فهمیدم واقعاً یک زن مطلقه بصورت پیش فرض خائن و شیطان صفت و اهریمن است .... بله هستتتتتتتتتتتت چون مادرم امشب با نیش زبانش این را به من گفت .... وقتی مادرآدم این حرفو به آدم بزنه ... ازغریبه ها چه گله ای هست ... وقتی مادر بجای امید دادن وبجای اینکه حال تورو درک کنه فکر میکند من دیگر دارم میمرم از بی شوهری ... چرا فکر میکند دارم از ذوق میمیرم که یکنفر بیاید خواستگاری من ... نمیدانم به کدام سازش برقصم ؟؟...اینکه فک و فامیل پشت سرم چی میگن که زنیکه بیوه توشهر غریب چه غلطی میکنه ؟؟؟ یا اینکه تا اخر عمر بخاطر بچه ای که دیگر اختیارش دست من نیست ازدواج نکنم تا مادرم توی ده سربلند باشد و پز بدهد که بله دخترم اصلاً به هیچ مردی نیازمند نیست و قراره تا اخر عمر به خاطر بچه اش  عروس نشه... اینه دختری که من تربیت کردم ....هه هه دلمان خوش است مادر داریم ...و یا اینکه بعد از شونصد سال از مطلقه بودن یک خواستگار بیاید و من بمیرم وحاضر نباشم از خجالت به انها بگویم ...چون میدانم این حرف کوچیکشان هست که چقدر عجله داری . میدانم سرافکنده میشوند که من دوباره عروس بشوم .عروس شدن من یک چیز مشمئز کننده است .. باید برم بمیرم ... آنها درک نمیکنند ...نمی فهمند من خودم به اندازه کافی دارم از رنج وغصه میمیرم که بعد از ده سال خانه و زندگی داشتن الان باید خواستگارای اینطوری داشته باشم و مثلا زنگ بزنم بگویم من .... من مادر بچه ...منی که یک عمر زنی ازدواج کرده بوده ام ... میخوام دوباره عروس بشم ... نمیدونن من چقدرتحت فشارم ... دیگر تحمل زخم زبان را ندارم ... تحمل حرف شنیدن ندارم ... چطور اون مرد نامرد بعد ده روز طاقت نیاورد زن جدیدش رو آورد تو خونه زندگی که هنوز بوی من توش می اومد... اما من بعد اینهمه ماه .... باید از مادر خودم هم حرف بشنوم برای فکر کردن به یک زندگی دیگر ... چنان بچه ای را که دیگر از من گرفته اند به رخم میکشد که انگار من اصلا بفکر بچه ام نیستم ومی خواهم بروم با یک جلاد بچه کش ازدواج کنم .. ای کاش بچه ام بامن بود ... آنوقت میفهمیدن من مادر هستم یانه ..مرا متهم میکنند به اینکه من باید برای آن بچه حتی فکر ازدواج را از سربیرون کنم ... اونهم بچه ای که حتی برای دیدنش اختیاری ندارم ... خب باشه قبول  اگر حرف وحدیث همین شماها بگذارد من هرگزازدواج نمیکنم... اونقدر که الان خوشحالم از استقلالم هیچوقت نبوده ام ... اونقدر که با تنهایی خودم خوشم.. تنها غمم همینه که کسی تنها زندگی کردن من رو بر نمی تابه ...اما هر از چند گاهی که نیش وکنایه های دوست وآشنا بگوشم میرسد .. طعم تلخ بدگویی وتهمت هاشان میرود زیر زبانم ... محکوم بودن همیشگی ... اما کسی اون رو محکوم نمیکنه ...تف به این مردم ... تف به اجتماع ... که همه چیز رو در شکم و زیر شکم می بینه ...اون مرد با وجود زن دائمی که رفت گرفتش با صمیمی ترین دوست سابقم میگردد و خوش و خندان ..هیچکس بهش تهمت بد نمیزنه ..هیچکس نمیگه ش.. پرسته... نمیگه بی آبروئه ... امامن ... اینهمه بی عدالتی چرااا.... چرا از دوست می نالم ؟؟چقدر زخم بخورم ... دیگه بسه ...زخم از زبان عزیزترینها ... بخدا قسم زخم خیانت اون محرم ترین دوستم خوب نشده هنوز...ولم کنید ..بذارید بمیرم به حال خودم ...بخدا تحملش سخته بفهمی عزیزترین دوستت که برای غصه هاش اشک ریختی تو بغل شوهرسابقته و سخته بفهمی رابطه تازه ای نبوده .... سخته بفهمی مادرت هم مثل همه مردم مثل همه دیگران درمورد دخترش که دست بر قضا مطلقه شده فکر میکنه ... خداااااادیگر نمیخواهم زنده بمانم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.