به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


یادم هست یک زمانی ٬ یک وقتایی میشد که همه بچه های پابرهنه و دماغ آویزون و مو پریشون ده دور هم جمع می شدن و میرفتن خونه پسر کدخدای سابق ده که قدیما دبدبه و کبکه ای داشت ....واسه اینکه تابستون شده بود و اون با بچه های لپ قرمزی تپل مپلش اومده بودن خونه باغشون توی ده ما... کوزه های سفالی و بعضاْ دبه های پلاستیکی اش رو از زن کلفت بگیریم و از قنات برای آنها آب ببریم ...

 البته من توی این کار شریک نبودم بخاطر اینکه بابا دلخوشی از آنها نداشت و اگر می دید ناراحت میشد .... اون روز برای اینکه بابچه ها همکاری کرده باشم٬ شاید هم کنجکاوی بچگانه ای برای دیدن درون اون خانه باغ بزرگ ٬دستی بر کوزه ای گرفتم وتا خونه اربابی رسوندیمش .موقع برگشتن پسر کدخدا کف دست هر بچه ای یک دوتومانی یا پنج تومانی میگذاشت .

همینطوری که بی تفاوت نگاه میکردم یک پنج تومانی زرد به سمتم دراز کرد و گفت دختر کی هستی ؟ تاحالا ندیدمت ؟ منم که شرمزده از توجهش لال شده بودم جواب ندادم .پنج تومانی رو که توی کف دستم جا داد ٬ آنقدر خجالت زده بودم که احساس کردم سرب داغ کف دستم هست ... بدون خداحافظی از در بزرگ واعیانی خانه دویدم بیرون و پنج تومانی زرد را بی توجه به ارزشش پرت کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم ...

تا مدتها فکر میکردم اون مرد پدرم رو بخاطر صدقه ای که کف دستم گذاشته بود تحقیر کرده .. برای همین به چشمهای بابا نگاه نمیکردم ... بالاخره زجر کشیدم تا ننگش رو از دل و روحم پاک کردم .. هنوز هم گاهی به یاد حس اونروز می افتم ... نمیدونم ترمه اون روز چرا آنقدر از گرفتن اون پول بدش آمد و اینکه چند ساله بودم ؟ اینکه چهارچوب های فکری ام چطوربود ... ولی چیزبیشتری یادم نمی آد


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.