به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


غروب شنبه رفتم سرکوچه اش و اونهم بالاخره با هزارناز و ادا بچه رو آورد . نمیگم که چه حالتی داشتم وقتی آنچنان  باد به غبغب انداخته و سرحال و خوشحال وشکم برآمده دیدمش.... نمیگم که چه حالتی داشتم وقتی نگاه سرد وغریبه کودکم رو دیدم ... طفل معصومی که آنچنان شستشوی مغزی داده شده بود که دیگر مرا غریبه ای بیشترنمی دید .

مطمئنم اگر قانون دیدار نمی بود امید دیدن دوباره بچه ام رو با خودم به گور میبردم ... با اینچنین پدری که به راحتی محبت یک دختر رو بجای محبت مادری بر دل معصوم بچه اش تحمیل میکند . چنین پدر ی که آرامش و روحیه این کودک بیگناه براش اهمیتی نداره و فقط خواسته های خودش و زن جدیدش هست که مهمه

بچه وسیله است برای گزارش گرفتن از وضعیت من و بایکوت کردن او برای نزدن حرف هایی که ممکنه به زبون بیاره ... پسرکوچیکم رو میدیدم که چطورتحت فشار عصبی بود ازاینکه باباش بهش خورانده بود که به من حرفی نزند. .. حتی اسم مامان  جدیدش رو نگوید .حرفهایی که از دهانش خارج میشد بوی حرفهای بزرگانه آن پدر منافق و سیاست باز رو میداد ...  وقتی خرید لباسها و اسباب بازیهای جدیدش رو به مامان منسوب میکرد ... همه حرفهای اون بود که بهش تاکید کرده بود به من بگوید.

وقتی حرفی میزد وبعد با چشمهای معصوم و نگرانش به صورتم خیره میشد و آروم میپرسید : مامان چرا ناراحتی ؟ و بعد از چند ثانیه سکوت با تدبیر بچگانه اش ، حواسم را به حرف بی ربطی که میگفت پرت میکرد .. داغون میشدم . تو چقدر باهوشی نازنین مادر ... چقدر باهوشی ... چقدر خوب میفهمی ناراحتی مرا از چهره  خندانم ...

دلم میخواهد هرگز یادم نرود که با زبون بچگانه ات بهم میگفتی : تو مامان واقعی  من هستی چون منو بدنیا آوردی ... اون مامان فقط با بابام ازدواج کرده ، واسه همین برام کتاب نمیخونه ... برام غذاهای خوشمزه نمی پزه .. فقط بهم میگه عزیز.. دیگه هیچی ... اما من میفهمم که اینها رو از خودت درمیاری پسرباهوشم که منو خوشحال کنی.اینها حرفهای توئه

دلم میخواد یادم نره که امروز صبح زودترازمن بیدار شده بودی و آروم آروم با لبهای کوچیکت منو توی خواب می بوسیدی ... عزیز مامان چطور این  عشق بی دریغ بین من و تو با  رفع تکلیف کردنهای آن دختر تازه به دوران رسیده  یکی می شود ؟ چطور جای اینها رو میگیره ؟ چطور طاقت بیارم ؟ بگو بگو بگو ...

بخدا اگر میدانستم بعد ازجدایی اینطور سرم کلاه میگذارد و با کاغذ بازی برخلاق توافق باعث میشه که برای همیشه از بچه ام جدا بشم وحقی هم در دیدنت نداشته باشم ، هرگز نمی گذاشتم تا مجبورت کنند به  دختره تشنه شوهری بگی مامان ...

کاش بدانی که پدرت قبل از طلاق آنچنان منطقی و زیبا وانسان دوستانه از تربیت تو توسط دونفریمان بعد از طلاق حرف میزد که خیالم ازبابت تو راحت بود ... میگفت حتی بعضی از شبها بخاطر بچه باهم بریم بیرون ... بریم رستوران ...

بهش اعتماد داشتم باورم نمیشد که به راحتی با قدرت مردسالارانه اش با قدرت قانون ، باقدرت سوء استفاده از سادگی من و اعتماد ، چنین جفا وستمی بر دل بی پناهم بکنه.  تمام مدتی که تو پیش بودی سردرد داشتم  وسوسه  شدیدی  به کوبیدن سرم به دیوار ...

هرچی  قرص توی دنیا بی فایده بود.  بیقراری از درونم می جوشید وبه حلقم و معده ام میزد... حالم خوب نبود ... نمیدانم چطور دلش می آید توی نازنین رو از من جدا کند ... نمیدانم کی به این نتیجه خواهد رسید که آن دختر لیاقت مادری اینچنین گوهری رو نداره ....

دختری که با علم به اینکه هنوز یک هفته از جدایی این مرد با زنش نگذشته ، پا به زندگی سه نفره بحران زده مان گذاشت و روی خرابه های زندگی ده ساله من  قصری بنا کرد با تصاحب کودک نازنینم. با تصاحب حتی جزئی ترین وسایل زندگی ام .. باتصاحب تک تک چیزهایی که سلیقه من درانتخاب وخرید اون بکارفته بود ...

دلم میخواهد یکروز این موجود رو ببینم وفقط ازش بپرسم ....اصلاً چطور دلت میآید روی اون خونه زندگی که تا ده روز پیش زنی دیگر خانمش بوده ، زندگی کنی واحساس خوشبختی وپیروزی در قاپ زدن یک شوهر داشته باشی ؟ واقعا چطور؟چطور؟ دختر های اینجوری هم وجودداشتند ؟   

دلم می خواست به آن پدر خودخواه اس ام اس بدم که تورو بجون عزیزت بچه رو تحت فشارعصبی قرار نده که ازمن برای تو گزارش بگیرد ولی ازتوگزارش نیاورد برای من ... بخداقسم چیزی ازش نمی پرسم.  دل من به سنگی دل تو نیست که به این زودی و راحتی تحمل گفتن و شنیدن از عشق قبلی را داشته باشد .حتی از زبان یک بچه .

بگذار آرام باشد بگذار ما این چند ساعت باهم بودن رو درآرامش باشیم ...کاش میدانستی که بچه خیلی چیزها رو میفهمه.همونطورکه توی این چندسال خودمو خفه کردم تا به تو بفهمانم پسرکمان آنقدرباهوشه که خیلی از مسائل رو با درک و تحلیل بالا میفهمه ...اما تو هیچوقت قبول نداشتی و باور نمیکردی. مگر درطول روز چند ساعت با بچه ات بودی که بفهمی دیدش به دنیا چطور است ؟ هنوز هم نمیفهمی که بچه حتی بیشتراز ما میفهمید و در روح کوچک ومعصمش رنج میکشید ... بیا بیشتر ازاین آزارش ندهیم و بهش ظلم نکنیم ...

اما باز از کل کل کردن با طبل توخالی و پرمدعایی چون توترسیدم .از اینکه با بی غیرتی تمام باز مرا به کلانتری  بکشی ، جلوی رئیس کلانتری مسائل خصوصیمان را مطرح کنی وآبروی زنی که تا یکماه پیش ناموست بود را ببری ، که به کسوتم توهین کرده ای به شخصیتم توهین کرده ای ... به قا*نون و دو*لت و مم*لکت و ا*سلام و چه و چه  توهین کرده ای ...

سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و فراموش کنم ... سعی میکنم آرام باشم ... سعی میکنم فکر نکنم ...منتظر بمانم... شاید خدایی هم باشه اون بالاها



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.