به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

روزهائیکه مادر میخواست برایمان لباس بدوزد یا چهل تیکه درست کند روزهای خوبی بود چون آخرش برای من یک لباس کهنه پاره نو درست میشد و من عاشق چرخ خیاطی مادر بودم که آن صدای خرت وخرت قشنگش رو همزمان با چرخاندن دسته اش توسط مادر از اون ور کوچه میشنیدم .

بدو میرفتم کنار دست مادرمی نشستم و دماغم رو میبردم نزدیک سوزن تا ببینم چطور میدوزه که کفر مادر در می آمد .

یادم هست مثل او پارچه های کهنه و تکه مانده ها را قیچی میکردم به شکل لباس و مانتو و شلوار و بعد میرفتم سرکوچه روی سنگ صافی میگذاشتم و با نیش تیز سنگ دیگری بر لبه لباس بریده ام میکوبیدم و اینطوری دو لبه پارچه به هم کوفته میشد و به خیال خودم دوخت میزدم . 

 چقدر ذوق داشتم  از لباسهای سنگ دوزم . حتی از بقیه بچه هاهم سفارش می گرفتم . اونقدر اطراف مادر می پلکیدم که بالاخره به ترفند همیشگی اش مرا از خود میراند.

 بیشتر وقتها کلاهی به گشادی تاریخ سرم میرفت که اصلاْ درس عبرت هم نمیگرفتم . برای اینکه منو از سر خودش بازکنه  خیلی جدی و صمیمانه میگفت : جان مادر٬ برو سر قنات دو کوزه آب هم بیار و چلی ها (کولی های دوره گرد ) را هم ببین که بساط کرده اند و اشتر (شتر ) توی شیشه میکنند .

ذوق زده میشدم و بدو بدو به سرعت برق خودم را به سر قنات میرساندم و میدیدم ٬ ای داد هیچ خبری نیست و دیر رسیده ام حتما .

بناچار با کوزه آبم برمی گشتم به خانه و تا آن وقت مادر بساط مورد علاقه مرا جمع کرده بود و تازه دو کوزه آب هم گیرش اومده بود . اما حیف که هیچ وقت اونقدر زود نرسیدم که ببینم چطور شتر را توی شیشه میکنند .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.