به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


خواهر بزرگم عقد کرده بود و همیشه آخر هفته ها دامادمون میآمد و دوتایی  میرفتن توی اتاق مهمانی و مینشستن به حرف زدن .

 منم که همیشه خدا از لای در  چوبی اتاق که کامل بسته نمیشد دزدکی نیگاشون میکردم . یه روز دامادمون یه چیز قرمز خیلی خوشکلی واسه خواهرم آورده بود که هردوشون با ذوق وشوق نیگاش میکردن و دست به دست میچرخوندن .

هرچی چش انداختم نفهمیدم چیه ؟ خیلی کنجکاو شدم که بفهمم. از لای در یواش گفتم نرگس چیه خریده برات ؟ نرگس که فهمید من گوش وایستادم گفت خدا مرگت بده برو گمشو پشت در نایست مادر را صدا میزنم ها اا

 من  که تازه کنجکاویم گل کرده بود نمی رفتم کنار .هی میگفتم خب بگو اون چیه تا برم . اونم عصبانی شد و مادرم رو صدا زد و ماد که همون دور برا کشیک میداد یکهو پشت یقه ام رو چسبید . 

منم دیگه پای فرار نداشتم گیر افتاده بودم .مامانم میخواست فن جدید فلفل تو دهن ریختن رو رو من امتحان کنه . منم توی دست مادر پاهامو توی هوا تکون میدادم و جیغ زنان میگفتم خب نمیگه چیه ؟ چرا نمیگه چیه ؟ منم میخوام بدونم چیه ؟ 

 انقد جیغ زدم و ساکت نمیشدم که مادر رفت و دستشو زد تو فلفلا و چپوند توی دهن من که مث غار علی صدر باز بود و عربده میزد.

بعدشم که معلومه آتشی گرفتم که نپرس . تا شب گریه کردم که هیچکس محلم نداد . منم زخم خورده بودم .

شبش رفتم تو اتاق انباری و کیف نامزدی خواهرم رو برداشتم تا انتقام بگیرم اون چیز قرمزه رو پیدا نکردم ولی یک اودکلن دیدم که دامادمون براش آورده بود

 اونقدر توی  هوا زدمش تا خالی شد . حالا دلم خنک شده بود . به من نمیگین چی بود ها ؟!  

بعدها فهمیدم که اون چیز قرمز یک رژ گونه بود . اما من یک بچه بیش از حد کنجکاوی بودمکه خیلی اذیت میکردم 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.