اوایل مهر کلاس دوم یا سوم دبستان بود و برای رفتن به مدرسه شوق وذوق داشتم . یک کیف کهنه پارچه ای دست دوز مادر با یک مانتو شلوار صدبار کوتاه شده از خواهرای بزرگترم همه رو دم دست آماده گذاشته بودم برای روز اول .
بعد باخودم فکرکردم که بهه! من که یک دستمال لازم دارم که اگر این دماغ مبارکم یک وقت خواست فین کنه کجا فین کنه خب ؟
تصمیم گرفتم برم سراغ صندوق پارچه های مادر که منطقه ممنوعه ای بود که هیچ کس جز مادر سراغش نمیرفت . اونهم با یک قیچی وسیله جرم !
توی صندوق مادر پر بود از پارچه های جهیزیه اش یا پارچه هایی که آدمهای مهم فامیل براش هدیه ای چیزی آورده بودن .
همونطور دید میزدم که یهو اون وسط مسطا چشمم افتاد به یک پارچه تترون سفید و خوشکل . باخودم گفتم این همونیه که میخواستم . این همونیه که برا ی دماغم بهترین دستمال میشه .
قیچی رو ورداشتم و از وسطشو سوراخ کردم واندازه یک کف دست٬ برای خودم بریدم و تاش زدم و شاد و شنگول گذاشتم تو جیب مانتو ام .
چند روز اول هی الکی دماغم رو توش فین میکردم . چه کیفی میداد ٬خدایی دستماله از مانتوم و حتی از قیافه ام هم تمیزتر بود هااا . چقد پزشو دادم به بچه ها که دماغشونو با سرآستین پاک میکردن .
درحالیکه نمیدونستم همون روزا مادر بیچاره ام میره سر صندوقش و وقتی چشمش به این جنایت هولناک می افته غش میکنه که ای داد ٬ پارچه گرانقیمت و اعلاش دقیقا از وسط به طرزی که چند لایه پارچه با هم بریده شده٬ و تیکه و پاره افتاده !
وقتی رسیدم خونه چشمتون روز بد نبینه قیامتی به پا بود و فریاد و فحش بود که مادر نثار من میکردکه ترمه اگر به دستم بیایی خونت رو تو شیشه میکنم .
خواهربزرگترم که اوج فاجعه رو میدونست منو توی طویله پیش گوسفندا که دم در بود قایم کرد و در رو به رویم بست .هماندم دایی از روستای بالا آمد و ضامن شد که خواهرنزن بچه خبط کرده نفهمیده خودم برایت یک پارچه بهترمیارم .
مادرم از پشت در تهدید کرد که اگر بخاطر دایی نبود امروز خونت رو حلال میکردم . کمی که با گوسفندها خوش بودم خواهرم در رو باز کرد و یواشکی خزیدم توی خونه .خدا دایی ام رو خیر بده که بموقع رسید .