به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

دیروز رفتم کتابخانه اداره و کتاب جای خالی سلوچ ازمحمود دولت آبادی را گرفتم  وخوندم و امروز دارم هنوز مزه مزه میکنم طعمش را .

چه کتاب خوبی بود ها .حتما شماها خوانده اید . ویک کتاب دیگر به اسم دهکده پرملال از امین فقیری.که واقعا قشنگ بود حتما سرچ کنید و دانلود کنید وبخونید. راجع به روستا هست




وقتایی که دبستانی بودم یکی ازخواهرهام میرفت دانشگاه مشهد و خدا خیرش بده که هرگز یادش نمیرفت برامون کتاب میآورد . چقدر روزشماری میکردم برای آخر ماه .

 با خواهر کوچکترم میرفتیم از ظهر روی پشت بام مینشستیم و به جاده چشم میدوختیم تا مینی بوس کی برسد و خواهرم ازش پیاده شود

 و از همان سرجاده کتابها را دربیاورد و به ما نشان بدهد وما روی  پشت بام از خوشحالی ذوق کنیم ودست تکان بدهیم  .یکماه ٬ یکماه میآمد و میرفت . گاهی مداد ودفتر میخرید برامون . بیشتروقتا کتاب

 بعد من میرفتم توی کوچه باکتابم ٬ وبچه ها به ردیف دنبالم راه میافتادن .میرفتیم توی باغهای اطراف ده و من میرفتم توی تنه درختی ٬جای بالاتری ، کتاب را با غرور و افتخار میخواندم .

بچگی برای خودم برو بیایی داشتم بین همسن وسالانم . البته بیشتر اخلاقهای من پسرانه بود . ازضعف و ناز واداهای دختری خوشم نمیاومد شاید خوشم میاومد ولی از اینکه اونطور باشم خجالت میکشیدم .

سالهای دبستان فقط من بلد بودم مثل پسرها ازدرخت بالا برم تا شاخه آخر . شش تاهمکلاسیم پسر بودن  و کمی تاقسمتی از من حرف شنوی داشتند .

بگذریم بزرگتر که بودم سالهای راهنمائی ودبیرستان ،بابا برای اینکه بعضی کارهای کشاورزی را روی پشت بام انجام میدادیم٬ (مثلا خشک کردن بعضی محصولات یا درآوردن تخم کدوها و یا پوست کندن گردوهای سبز ) ٬ یک اتاقک بدون در درست کرده بود .خیلی دنج و قشنگ بود ..

تابستانها من و خواهر کوچکترم میرفتیم توش مینشستیم که درش رو به باغها باز میشد و مشرف به جاده هم بود و سایه دلچسبی داشت .  برای خودمان روی دفترها و جزوه های زمان دانشجوئیه برادر ناتنی ام که اونارو برای گیراندن آتش تنور به مادر داده بود، نقاشی میکشیدیم

و یا صفحات خالی اش را مثلا خاطراتمونو مینوشتیم . خواهر بعدیم که دانشجو شده بود ، ازکتابخانه دانشگاهش کتاب می آورد کتابهای گنده و پر ورق ازنویسنده های بزرگ جهانی .

 آخ که چه مزه ای میداد خوندنش زیر کرسی زغالی داغ . وقتایی که بیرون بارون میزد و سرد ... و ما تنگ هم نشسته بودیم . هم مزه اومدن خواهر از سفر دور  و هم مزه کتاب رو میبردم. یاااااااادش بخیر

به تشویق همان خواهرم ، روزمره نویسی زیاد داشتم ولی همه اش وقتی خانه مان توی یک زمستان سرد پراز بارندگی آوار شد ،ازبین رفت و دیگر پیدا نکردمش . چه خوش میگذشت آن بالا پشت بام  .

تاوقتی که مادر یا بابا صدایمان میزد که بیائید پایین ٬ تا برویم باغ یا برویم سر زمین ٬همان بالا میماندیم . ما دخترها همه یکی کمتر و یکی بیشتر خوره کتاب بودیم .  

پدرم خیلی به کتاب علاقه داشت . حتی همین کتابهای بچگانه ما را با ولع میخواند . خودش تا ششم ابتدائی قدیم درس خوانده بود که برادر بزرگش برش گردونده بود

ولی همون سالها یک کمد مخصوص بابا داشتیم توی مهمانخانه که پراز کتابهای قدیمی و خطی و پراز شکل و نقش وبته بود وما اجازه دست زدن نداشتیم .( ولی من بعضی وقتا یواشکی ورق میزدم .کیف میکردم )

 تاوقتی بزرگ شدیم و کتابهای بابا را یکی یکی برای خودمان صاحب شدیم . شاهنامه و حسین کرد شبستری و ......کلی کتابهای افسانه قدیمی .

این عشق به کتاب و کتابخوانی آن چنان درمن شدید بود که از کوچکترین چیز خواندنی نمی گذشتم .

مادر همیشه غر میزد که ما دخترها  وپدر شبها فقط سرمون تو کتاب میرفت . و اون همزبانی نداشت . بیسواد بود ...... گاهی برایش بلند میخواندم خوشش نمی آمد . الانها رفته نهضت ٬ کمی سواد یاد گرفته مادرم ٬ از پس خودش برمیآید . 

... اما هرگز نتوانستم یک دل سیر کتاب بخرم و بخوانم .همیشه توی کتابفروشی ها با حسرت قدم میزدم . بخصوص زمان دانشجوئی . که بعضی وقتا هزارتومن نداشتم .

تمام کتابخانه ها را زیر پا میگذاشتم ولی حسرت کتاب خریدن هنوز هم به دلم مثل داغی مانده است .  چون الان دیگر اونقدرها شیفته و عاشق خواندن نیستم متاسفانه .همه اش سرد شده انگار درگذر روزگار .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.