به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


همیشه دلم میخواست موهایم بلند باشد . بلند بلند .... اما نمیدانم چرا مادر مخالف همیشگی این موضوع بود .

تاسالها بعد درحسرت موی بلند میسوختم یادم هست یکروز جلوی آینه کوچک و زیبای عروسی مادر که به دیوار آویخته بودیمش ایستاده بودم و با شانه چوبی به موهایم شانه میزدم .

سالهای نوجوانی ام بود .مادر و بابا خوشدل و مهربان درکنار هم تکیه داده به مخده روبروی من ...  من محو موهای سیاهم بودم و آرام شانه میزدم که باز مادر گفت : بیا بنشین تا موهایت را کوتاه کنم .

 یادم هست که بابا با چه لحن مهربانی گفت :ببین چقدرقشنگ بر روی شانه اش ریخته اند ٬ ولش کن . یادش بخیر . آخرش هم مادر کوتاهشان کرد ... شاید برای همین حسرت است که حاضر نیستم الان یک سانت از موهای بلندم را بچینم وکوتاهش کنم هرچند اذیتم میکند .

اخلاق خاص مادر در زندگی ما دخترها تاثیر ریشه ای برجای گذاشت . مادر طبق سنت های خاص خودش و خانواده اش هرگونه زیبابودن و زینت زنانه را جرمی درحد فاحشه بودن میدانست .

حتی اینکه ذره ای به موهایمان ور برویم مادر را عصبی میکرد . خودش در زندگی روستائیش هرگز نفهمید که اصلاح صورت چیست و انگشتر را چطور به دست میکنند یا هرچیز زنانه دیگر .

مادر در سن ۱۷ سالگی از یک خانواده شدیداً مقید و سنتی زن مردی میشود که جای پدرش را داشته .مادر زیبا بود .اما هرگز به صورت خود نگاه نمیکرد مبادا گناه کرده باشد .

وقتی ما دخترها بزرگتر شده بودیم . و توی دبیرستان و دانشگاه چیزهای جدید میدیدیم. ازاینکه لباس زیر بخریم چقدر بدش می آمد .

یادم هست همیشه لباس زیرهامان را ازمادر قایم میکردیم اگر میدید درمورد ما فکرهای بد میکرد .یادم هست هرگز و هرگز حتی کلمه ای راجع به قضیه عادت ماهانه و یا چیزهای دیگر زنانه بین ما خواهرها رد وبدل نمیشد .

 انگار اگر کسی حتی اشاره ای میکرد حرمت شکسته میشد و پرده حیا درخانه ما دریده میشد . عجیب بود .

اما سالها زندگی با چنین مادری خلق وخوی مارو اینطور بارآورده بود و خود نمیفهمیدیم ...یادم هست وقتی دوم دبیرستان برای اولین بار پریود شده بودم تا چند روز فکر میکردم که گناه بزرگی کرده ام که خودم هم خبر ندارم وخدا اینطور مرا عقوبت کرده است

یادم هست که میرفتم توی اتاق مهمانخانه و نماز میخواندم و باصدای بلند اشک میریختم و به خدامیگفتم خدایا چه کار بدی کرده ام که این بلا سرجسم من آمده است .

آه که یادآوریش بجای اشک مرا غضبناک و عصبی میکند . افسوس از نا آگاهی من . افسوس بر مادر بی سوادم .

بعد بالاخره با ترس و اضطراب بی حد رفتم آشپزخانه و به مادرم که سردیگ بود و عرق میریخت با لکنت وخجالت غیر قابل توصیف گفتم از دیروز این طور شده ام . خدامیداند که حاضر بودم بمیرم یا آب بشوم وبروم توی زمین .

مادر همان لحظه دستش را با تیزی سر دبه روغن بریده بود و شدیدا خون میآمد از دستش و با عصبانیت به من گفت : خب مریض شده ای . دنبالم بیا .

و بعد مرا برد به اتاق تاریک و سرد انباری و چند پارچه کهنه به دستم داد و بی کلامی اضافه گفت دیگر نماز نخوان تا بروی حمام .

  پارسال این خاطرات رابرای خواهر کوچکترم که الان دانشجوی ارشد دانشگاه تهران است و بچه نسل جدید خانه ما بود و این سختی ها را به همت ما خواهراها که بزرگتر شده بودیم ٬کمتر دید تعریف میکردم باورش نمیشد و اشک میریخت و میگفت دیگر نگو .

 و من گفتم اگر برایت نگویم دلم میترکد . حالم ازاین حیای زنانه که مادر به ما یاد میداد بهم میخورد . نه آن زمان بلکه حالا که میبینم من حق داشتم به جسمم برسم و از زن بودن و دختربودنم شاد باشم .

 مادر به خودش هم ظلم میکرد . الانها که میرویم به خانه پدری ٬ مادر  را میبینم که  بعد از گذشت سالها همه آن قوانین سختش را ازیاد برده و کمی به خودش میرسد .

اما ما خواهرها باز هم راجع به مسائل زنانگی هم حتی راجع به آرایشگاه رفتنمان هم حرف نمیزنیم .اگر گاهی یک کداممان حرفی از دهنش بپرد راجع به اینکه چه خوشکل شده ای . مادر خود را به آن راه میزند وسکوت سنگینی حکمفرما میشود .

 ما هرکدام دور خود یک پیله تنهایی پیچیده ایم و جالب است که هیچکدام ازما خواهراها٬بجز حلقه عقد طلا یا زینت دیگری بردست و اندام نداریم وعلاقه به زینت وطلا در ما پایینتراز صفر شده  است .

درطول مدت زندگی ام  بغیر از دوتا انگشترنامزدی و عقدم هیچ طلای دیگری نداشته ام  .همیشه دلم میخواهد بروم آرایشگاه و اونقدر به خودم برسم که زمین تا آسمان عوض بشوم ولی

ولی از دم در آرایشگاه زنانه برمیگردم . آخرین باری که رفتم آرایشگاه دوسال پیش بود ... تاثیر مادرم روی زنانگی من خفقان آور است و کسی نمیداند این را بجز خواهرانم .

دختران آن مادر که با نا آگاهی تمام میخواست دخترانش را  باحیا بار بیاورد و به آنها بفهماند که زن بودن خود را دست آویز دلبری و عشوه نکنند . زن بودن من مرده است . من دختر نبوده ام انگار هرگز .

من زن هستم  ولی طعم آن را فراموش کرده ام . و تلخی آن آنوقتی جانکاه تر میشود که مادر پیرم را میبینم که به من طعنه میزند و میگوید تو چرا با حقوقت یک سرویس طلا برا خودت نمیخری بچشم خونواده شوهرت ؟ ...

و من لبخند میزنم و نمیخواهم که دلش بشکند . اوهم بی تقصیر بود .فقط آرزوی رفاه وراحتی و آرامشش را دارم .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.