این مطلب یک کم طولانی است .اگر حوصله نداشتید نخونید . درضمن اینها همه خاطرات قدیمی من است و فقط آن را نوشتم برای اینکه نوشتن خودم را محک بزنم و یادگاری بماند برای خودم .
کینه برادرم هنوز هم با وجود گرد پیری صورتش پا برجاست وحتی هنوز هم باورش نمیشود که ما زنگوله های پای تابوت پدرش ٬هرکدام شخصیتی مستقل داریم با کار ودرآمد مناسب که حرمت پدر را بهتر از او میشناسم و باعث روشنی چشم و دلش هستیم . هنوز هم با غیظ ونفرت به مادر بی پناهم میگوید : زن بابا
عرصه زمانی این خاطرات در روند گذرای سالهای مختلف کودکی ام است .از سالهای ۶۷ به بعد که من تازه میفهمیدم چی به چیه . شاید خیلی جزئیات را نگفته باشم و زوائد بیهوده را اضافه کرده باشم .
پدر قبل ازاینکه با مادر من عروسی کند بایک زن دیگر عروسی کرده بود و از اون دوتا بچه داشت . یک دختر و یک پسر . همسر اول پدرم در سن بیست و چهار سالگی براثر وبا میمیره و پدرم حول وحوش ده سال بدون زن این دوتا بچه را بزرگ میکنه و بعد بامادرم عروسی میکنه .
پدرم با مادرم بیست وهفت سااااااااااااااال فاصله سنی داشت . آن دختر و پسر بابا همسن مادر بودند و از خانه رفته بودند . الان هردو دکترا دارند و یکی پزشک و دیگری عضو هیات علمی دانشگاه و یک محقق هست .اما دریغ از ذره ای محبت نسبت به ماها که زاده نامادریشان بودیم .
اونا مادر ما را یک دشمن فرض میکردند. اونجور که مادر میگفت اونا بعداز هربار که میشنیدند بچه دیگری در راه است ٬بارها به مادر سرکوفت میزده اند که چرا اینقدر بچه میاری .درحالیکه مادر هم بی تقصیر بوده است .اونزمان وسایل جلوگیری آسان و دردسترس نبود و اگر هم بود آنقدرها مهم نبود .
آنها به امید داشتن یک پسر هفت دختر پی درپی بدنیا میآرن . مادرم دختری هفده ساله بود که پابه خانه پدری ام گذاشت . بامادرشوهری مریض و دوتا بچه کینه جو که از ابتدای ورود با او بنای ناسازگاری داشتند .
هرچند هردو در شهرهای پرطمطراق مشغول درس خواندن ودانشگاه رفتن بوده اند . مادرم درتمام این سالها یک نوکر به معنای واقعی برای آنها بود.همیشه درخانه ما بهترین غذاها و بهترین نوبرانه باغ و بهترین محصول زمین مال آنها بود .
مادرم همیشه برای آنها نان میپخت . توی تنور . چون دلش میخواست اینطور محبت آنها را به خود جلب کند .هرچند هرگز برای آنها چیزی بیشتر ازیک زن بابا که با تلخی وتحقیر بیان میشد و میشود ، نبود. آنها هنوز بعد از سالها گذشتن ازمرگ مادرشان فکرمیکردند که مادر من امده تا جانشین جای خالی وسرد او را باشد .
پدرم چون همیشه آدم ساکت وکم حرفی بود نمی توانست مدیریت بی نقصی در روابطش با مادرم و بچه هایش اجرا کند .
مادرم به تنهایی نوکری آنها را میکرد تا بلکه آنها دلگرم شوند .پدرم هرگز به زبان نمی آورد اما وقتی بزرگترشدم ،حس میکردم که پدر آن دوبچه اش را که یادگار عشق اولش بوده اند را از ما بیشتردوست دارد .
همیشه به مادر سفارش میکرد که بهترین چیزها را برای آنها کناربگذارد .هرچند مادر هم پابه پای پدر این کارها را میکرد .حتی بیشتر از آن وما هفت تادختر در تمام سالهای بچگی این محبت وتبعیض را میدیدیم وآنرا بعنوان یک قانون قبول داشتیم
کم کم آنها ازدواج کرده بودند و بچه هایشان همسن مابودند . همزمان ٬هم مادر پا به ماه بود وهم دختر وعروس بابا ! من حتی خاله وعمه کسانی هستم که چند سال یا چند ماهی از من بزرگترند اما ما متفاوتیم ، آنها هم به همت شغل و درآمد پدر و مادرشان زندگی های زیبا و پراز رفاهی درانتظارشان بود .
درحالیکه من وخواهرانم بدنیا می آمدیم تا پسرباشیم. اما افسوس که نمی شدیم . مادر دختر زا بود وهمه جا توی کوچه و برزن روستا دستش می انداختند . مادرم هم یک دختر نوجوانی بود که به اصرار پدرش با بابایم که ۲۷ سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرده بود .
آنها هیچوقت همدیگر را درک نمیکردند ولی چون هردو بی توقع و بی کلام بودند درکنارهم میساختند . مادرم از زن بودنش چیزی جز سایه یک شوهر بالاسرش را نمیخواست .
وپدرهم که سالها توسری برادرانش رو خورده بود وحالا تک وتنها توی روستا با خاک پدرش و مادر علیلش مانده بود نیاز به یک زن داشت که رتق و فتق امور خانه اش را بکند .
دیگر درک کردن وتفاهم واین چیزها معنی نداشت .برادر ناتنی ام آدم مهمی است . اما هرگز توی آن سالهای وحشتناک نداری .آن سالهای که پدرم حتی یک پول سیاه نداشت تا برای ما دفتر و مداد بخرد هرگز حتی یک ریال از درآمدش را برای ماها خرج نکرد .
چون با پدرم کینه داشت که دوباره ازدواج کرده و هفت تا دختر زنگوله پای تابوت برایش درست کرده و ارث و میراثش تقسیم شده بین هفت تا نون خور دیگه .
چند سال پیش بود که فهمیدم پدر توی یکی از همان سالهای سخت که خانه کوچکمان توی روستا براثر بارندگی آوار شده بود وما توی چادر زندگی میکردیم و پولی برای درست کردنش نداشتیم ، یک نامه برای پسرش نوشته و در آن از پسرش درخواست کرده که اگربرایش مقدور است به پدرپیرش کمک کند .
و همان سال ایشان مبلغ صدهزارتومن به پدرم ترحم کرد . ومن که آن زمان دختر دبیرستانی ای بودم این را نفهمیدم .حتی مادرم هم نفهمید و نمیدانست و فقط خواهربزرگم از موضوع خبر داشت وقتی شنیدم سرم درد گرفت
و به این فکرکردم که چقدربرای پدر که بی نهایت به مناعت طبعش و عزت نفسش پایبند بود سخت بوده که همچین نامه ای بنویسد هرچند پسرش باشد .
زمستانها که کارکشاورزی کمتر میشد پدر ومادر با کوهی از خوراکی و خرت وپرتهای محصول روستا که واقعا به اندازه یک وانت بود راه میافتادن به سمت شهر اونها که ۵۰۰ کیلومتر دور بود .
مادرم با بچه به بغل و یا بچه به شکم توی اتوبوسهای داغون ساعتها طی طریق میکرد تا برسد به خانه بچه های شوهرش و اونهمه دسترنج خودش را با محبت بهشان وبه بچه هایشان تقدیم کند .
روز قبلش از کله سحر میافتاد به نان پختن و تا شب نان محلی می پخت تا برای آنها ببرد . چه خاطرات تلخی داشتم از آن روزها که مادر نان میپخت پای تنور هیزمی که داغ بود و مادر را خسته وکم حوصله میکرد و براثر آن به ما بچه ها بی اعتنایی میکرد و مارا از خود میراند .
و روزهایی که سر سیاه زمستان با پدر میرفتن به شهر آنها و ما تنها میماندیم و از صدای گرگ و شغالها زیر کرسی از ترس لوله میشدیم .
خانه ما آخرین خانه روستا بود و شغالها و سگ گرگی ها تا پشت پنجره نشیمن ما می آمدند . روزهایی که مادرنبود و ما غذایی برای خوردن نداشتیم شیر میدوشیدیم و سیر میشدیم . گهگاهی پیرزن همسایه مارا میبرد خانه اش و به ما غذا میداد و مجبورمان میکرد که با دست غذا بخوریم . یادم هست که قاشق نداشت و ما با دست غذا میخوردیم . دو سه نفری همه کوچک بودیم و کم سن و سال
همیشه پدرم اونقدر خوب و مهربان و دلسوزمان بود که دلم نمی خواهد او را به خاطر اینکه سالهای جوانیش را صرف برادرانش و بعد سالهای بچگی ما را صرف خدمت بی چون و چرا به دختر وپسرش کرد سرزنش کنم و مقصر بدانم .
از ماست که برماست . شاید بعدها از مادرم بیشتر گفتم . ازاینکه زنانگی من تحت تاثیر اخلاق مادر چه شکل و فرمی گرفت و افکار و عقایدم تحت تاثیر پدر اینچنینی چطور
هرچند سالها گذشته وحالا دیگر پدر به عشق ماها و بچه هایمان زندگی میکند و آن دختر و پسر مغرور و کینه جویش را در اولویتهای ته ته قلبش قرار داده اما من هرگز حتی برای لحظه ای حس نکردم برادری دارم و یا داشتم . چون هرگز برای ما برادری نکرد و همیشه ازاینکه ما را میدید ابراز تنفرمیکرد
و از بودن ما بیزار بود و حتی لحظه ای برای تحصیل ما ازدواج ما و اشتغال ما از پست مهمش و از درآمد بالایش وحتی از فکر و ذهن و محبت وتوجهش به رغم آنهمه محبت بی دریغ مادرم به او ، مایه ای نگذاشت .ما برای او وجود نداشتیم .هرچند او وخواهرش سالها برای ما، از ما بهترون بودند .